منصوره صامتی

کارشناس فرهنگی

منصوره صامتی

کارشناس فرهنگی

منصوره صامتی

رویای 1400 ساله ی مسلمانان جهان در حکومت اسلامی ایران به تحقق پیوسته و امروز این ظرفیت عظیم فرصتی تکرار نشدنی است. معتقدم که انسان به ضرورت ماهیت الهی و اندیشه ی خویش یک رسانه است وامروز در عصر رسانه ضروریست تا دغدغه های فرهنگی ،اجتماعی و سیاسی مان را باهم شریک شویم، باشد که در مسیر زمان به جامعه ی مهدوی نزدیک شویم."زندگی بهتر حق مسلم ماست!"

و همچنان که رهسپار آینده ایم بیندیشیم که :

ما ازین قرن نخواهیم گذشت
ما ازین قرن نخواهیم گریخت
با قطاری که دگران ساخته اند
هیچ پروازی نیست برساند ما را به قطار دوران
و به قرن دگران
مگر انگیزه و عشق ،
مگر اندیشه و علم ،
مگر آیینه و صلح
و تقلا و تلاش
بخت از آن کسی خواهد بود که مناجات کند با کارش
و در اندیشه ی یک مساله خوابش ببرد
و کتابش را بگذارد زیر سرش و ببیند در خواب حل یک مساله را
باز با شادی در گیری یک مساله بیدار شود ...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات

۴۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

به گزارش ایسنا، در این گزارش که با عبارت «این گزارش شروعی ندارد»، آغاز شده، آمده است:
مشتری دارد، او را تا دو و نیم میلیون تومان می‌خرند. برای چه تحویل شما بدهم؟» راحله سیزده سالش است، مادر مواد فروشش در زندان است و برادرش سرپرستی او را به عهده دارد. راحله شناسنامه ندارد. برادرش نمی‌خواهد او را تحویل موسسه خیریه دهد. «دو میلیون بده بچه را ببر هر جا که خواستی.»


 این گزارش نیست، روایت نبض کند کودکانی است که هر روز آنها را سر چهارراه‌ها یا مترو می‌بینیم. نه می‌توانند بخوانند نه می‌توانند بنویسند، تنها چیزی که از همان ابتدا آموزش دیده‌اند کار کردن است. آنها از صبح کار می‌کنند تا شب پدر و مادرهای جعلی یا پدر و مادرهای خودشان با خیال راحت مواد بکشند. کارگرانی که اگر خوب کار کنند، خریداران فراوانی دارند. قیمت این کودکان برده را می‌پرسم: «از صد هزار تا پنج میلیون.»
بردگی به جای عاشقی اینجا دروازه غار است، ناف تهران. سوار مترو که شوی، کمتر از یک ساعت به ایستگاه شوش می‌رسی و چند قدم پیاده که بیایی جایی سر در می‌آوری که انسانیت دود شده و به هوا رفته است. صبح‌ها خلوت و شب‌ها از زمین بچه می‌جوشد. نه عاشق می‌شوند، نه کودکی می‌کنند. وقتی به سن دوازده سیزده سالگی می‌رسند باید ازدواج کنند و بچه‌دار شوند. این چرخه زندگی کودکان برده است. راه دیگری مقابل پای آنها نیست، فکر می‌کنند حتما این صحیح‌ترین راه است. آنها را غربتی صدا می‌زنند. از لب خط تا دروازه غار، خانه‌هایی را می‌بینی با حیاط‌هایی بزرگ و هشتی و اندرونی و بیرونی. در تمام این اتاق‌ها خانواده‌هایی زندگی می‌کنند با چند بچه. هر بچه سرمایه‌ای برای خانواده. برای این والدین، فرزند بیشتر، زندگی بهتر است، مواد بیشتر است و نشئگی عمیق‌تر. بیمارستانی شبیه به وال‌استریت دختربچه 14 ساله افغان سال پیش بچه‌دار شده بود. او حتی توان بلند کردن بچه را هم نداشت اما حالا بچه او پیش خودش نیست. نوزادش را سه میلیون تومان فروخته است. در این محله گروه دیگری نیز هستند کم‌تعدادتر از غربتی‌ها. به آنها فیوجی می‌گویند.

اکثر مددکاران موسسات خیریه که با این خانواده‌ها سر و کار دارند، خرید و فروش بچه یا بچه‌دار شدن برای درآمدزایی را ناشی از فقر فرهنگی در بین این گروه‌ها می‌دانند. اینجا با بچه تجارت می‌کنند، مواد می‌کشند، زندگی می‌کنند و دست آخر هم سرنوشت تلخ‌تری در انتظارشان است. اینجا هر اتفاقی می‌افتد. مردی به نام خسرو وجود دارد. به بچه‌ها پول می‌دهد و بعد آنها را به هزار شکل دیگر به بردگی می‌گیرد. کودکان موظف هستند که آخر شب با مقدار مشخصی پول به خانه برگردند. اگر پول کم آورده باشند، باید تن به کارهای دیگری دهند.
ازدواج این بچه‌ها هیچ جایی ثبت نمی‌شود. نامشان جایی ثبت نمی‌شود. گویا روح هستند. برده‌هایی که فقط برای کار زاییده شده‌اند. بیمارستان ... در خیابان مولوی تهران است. بازاری برای خرید و فروش بچه؛ درست مانند وال استریت. یکی از دانشجویان پزشکی که آنجا کار می‌کند، می‌گوید: «خانم‌هایی به این بیمارستان می‌آمدند و بچه‌دار می‌شدند و می‌رفتند، حتی برای شیردهی کودک خود صبر نمی کردند. خیلی عجیب به نظر می رسید. اما همین خانم دو هفته بعد می‌آمد و برگه‌ای را که دست مردی بود امضا و پول ناچیزی دریافت می‌کرد، سپس بچه را به او تحویل می‌داد. به همین سادگی. اینجا زنان معتاد هم می‌آیند برای زایمان، اما خرج دو سه شب مصرفشان را می‌گیرند و کودک خود را می‌فروشند.»

 بیایید برگردیم به دروازه غار. کوچه‌های باریک با جوی‌هایی که خشک شده است. بوی زباله می‌آید. دیوار سفید بزرگی دور جایی شبیه به میدان را گرفته است. از سوختگی‌های کنارش می‌توان فهمید که اینجا خوابگاه کارتن‌خواب‌هاست. یکی از آنها در میان زباله‌ها به ظرف برنجی می‌رسد و آهسته آهسته شروع به خوردن آن می‌کند. فروش کودک به هر قیمتی غربتی‌ها گروهی هستند که اصل خرید و فروش بچه‌ها متعلق به این گروه است. گروه‌های دیگر سعی می‌کنند که بیشتر بچه‌دار شوند تا پول بیشتری به چنگ بیاورند. مادری فرزند خود را یک و نیم میلیون تومان فروخته است. هنگامی که باردار بوده، بیمارستان نرفته زیرا قرار این بوده است که به محض اینکه بچه‌دار شد، باید او را به خریدار بدهد.

 - نمی‌خواستی بچه‌ات را نگه داری؟ - چرا اما به پولش نیاز داشتم. تمام مکالمه همین قدر طول می‌کشد. آنقدر مطمئن پاسخ می‌دهد که دیگر جای سوالی باقی نمی‌گذارد. بین خودشان و بچه، همیشه خودشان را انتخاب می‌کنند. مادر دیگری قرار بوده با فروش بچه به قیمت دویست هزار تومان لااقل خرج چند شبش را به دست آورد. زمانی که او تازه مواد مصرف کرده بوده، خریدار می‌آید و بچه را می‌برد، نه پولی پرداخت می‌شود، نه مادر چیزی یادش می‌آید. همه زندگی‌شان در پایپی شیشه‌ای خلاصه شده. پایپ هنوز در دستش هست. در حیاط خانه چند کودک بازی می‌کنند. کارگرانی که منتظر مشتری هستند، زمین یخ‌زده و آب سیاهی آنجا جریان دارد، بچه‌ها روی آنها سر می‌خورند و می‌خندند. یکی از مددکاران اجتماعی محله می‌گوید: «موردی داشتیم که برای ساکت کردن نوزاد چهارماهه خودش به او متادون می‌داده و در کنار نوزاد شیشه مصرف می‌کردند که بچه دچار حمله‌های شدیدی شده بود. هر کاری می‌کردیم که بچه را از مادر بگیریم و او را درمان کنیم قبول نمی‌کرد. بعدا که با او صحبت کردیم به ما گفت بچه پنج میلیون تومان مشتری داشته است و اگر آن را به ما تحویل می‌داد مشتری بچه از دست می‌رفته اما به خاطر حال بد کودک مجبور شد و او را به ما داد.»
 کودکان اجاره‌ای مسعود، مددکار اجتماعی و بلد محله است. او مسئول شناسایی دروازه غار و لب خط است. خانه‌ای را نشان می‌دهد که یک سال پیش توسط موسسه‌ای خیریه کشف شد و تعداد زیادی بچه را از آنجا نجات می‌دهند، می‌گوید: «سال پیش بود فکر می‌کنم که این خانه را پیدا کردیم. حدود 40 تا 50 بچه در این خانه بودند که هرروز صبح عده‌ای می‌آمدند و آنها را اجاره می‌کردند و دوباره آخر شب آنها را برمی‌گرداندند.» گروه دیگری هستند که در بارداری متوجه می‌شوند که نمی‌توانند از بچه نگهداری کنند و به همین خاطر دنبال خریداری برای فرزند خود می‌روند. اینها امن‌ترین مکان را یا خانه‌هایشان می‌دانند یا بیمارستان ... .
دانشجوی پزشکی که در این بیمارستان کار می‌کند می‌گوید: «در روز حدود سه تا چهار تا از این موارد در بیمارستان داریم. شاید خیلی از آنها در قبال فروش بچه خود اصلا پولی نگیرند و خیلی از آنها کودکان خود را رها می‌کنند و می‌روند.» از طرح ضربتی تا فقر فرهنگی در لب خط، مردها تا آخر شب قمار می‌کنند و زن‌ها کار. فرهنگ زندگی‌شان عجیب است. کودکان آنها هم گاهی اوقات وارد این بازی‌ها می‌شوند و از همان سنین کودکی دست به همه کاری می‌زنند. یکی دیگر از مددکاران اجتماعی می‌گوید اینها از بچه‌ها هر استفاده‌ای می‌کنند و این همان فقر فرهنگی شدیدی است که در میان آنها وجود دارد. با برخورد و طرح‌های ضربتی اینها جمع‌آوری نمی‌شوند. صرفا باید از طریق تغییر خود این بچه‌ها نگذاریم نسل جدیدی از آنها تربیت شود. این گزارش حتی پایانی هم ندارد. پایانی نیست بر مشکلات کودکانی که ناخواسته به دنیا می‌آیند و نمی‌دانند که چه کسانی هستند. بچه‌هایی که هنوز بچگی‌نکرده پدر شده‌اند، مادر شده‌اند، اما نه می‌دانند خودشان از کجا آمده‌اند، نه بچه‌شان به کجا می‌رود. اینجا لب خط است، دروازه غار.

 اینجا ته خط است برای بچه‌هایی که معامله می‌شوند تا مادرشان بگوید: «فروختمش و پول زندگی را به دست آوردم / چاره‌ دیگری نداشتم. اگر نمی‌فروختم چه کار می‌کردم؟ / نمی‌توانستم نگهش دارم. آدم در خماری هر کاری می‌کند. وقتی پول خوبی پیشنهاد می‌کنند دیگر به من چه که بدانم کجا می‌رود؟»
  • منصوره صامتی



نشستم هواتو نفس می
کشم یه چند وقتیه حال من بهتر
ه
دارم راه می افتم ببینم تهش 
منو این هوا تا کجا می بر
ه
دارم راه می افتم ببینم تو رو
 تویی رو که یه عمره راهی شدی
مگه میشد نگاهت نکرد 
ببین توی آینه چه ماهی شدی
هوایی رو که تو نفس میکشی
 دارم راه میرم بغل میکنمتو با من بمون تا ته این سفر 
من این ماه و ماه عسل میکنمهمه زندگیمو بگیری ازم 
بازم پای عشق تو وا می ایستمیه آدم تو دنیا نشونم بده 
بتونه بگهعاشقت نیستم
همه عمر من سجده کردم به تو 
من از حسرت غیر تو خالی ام
هنوز هم زمان پرستیدنه 
برام هیچ فرقی نداره کی ام
هوایی رو که تو نفس میکشی دارم راه میرم بغل میکنم...
تو با من بمون تا ته این سفر من این ماه و ماه عسل میکنم
  • منصوره صامتی
wave

World Against Violence and Extremism



  دوستان و همراهان گرامی به نظر شما از طریق چه راهبردهایی می توان به  جهانی بدون خشونت و افراطی گری دست یافت؟   


  • منصوره صامتی

استاد عشق

منصوره صامتی |

« علماء امتی ، افضل من انبیاء بنی اسرائیل

» 

ماجرای آشنایی پروفسور حسابی با امام خمینی ( رحمت الله علیهما ) :

جناب مهندس سید ایرج حسابی فرزند دکتر سید محمود حسابی ، در گفت و گو با خبرگزاری بین المللی قرآن ، به شرح خاطراتی از پروفسور حسابی و دیدار حضرت استاد با حضرت امام پرداخت . حسابی در این مصاحبه گفته است : در دیداری که پدرم با آیت الله العظمی بروجردی داشتند در آن جا با حضرت امام آشنا شدند و آن زمان هنگامی بود که قضیه ی کاپیتولاسیون و کنسرسیوم پیش آمده بود . 

ایشان یک بار در خیابان حافظ مشاهده کرده بودند که یک خودروی مستشار آمریکایی به یک دوچرخه سوار ایرانی زده و باعث مرگ این ایرانی شده بود . ایشان به پلیس گفته بودند : چرا این فرد را بازداشت نمی کنید ؟ پلیس اعلام کرده بود که ایشان پلاک آمریکایی دارند و بنده حق بازداشت ایشان را ندارم و این موضوع باعث ناراحتی بسیار شدید پروفسور شده بود . 

وی به خاطره ای از زمان نمایندگی پروفسور حسابی در مجلس سنا اشاره کرد و گفت : پدرم برایم تعریف کردند هنگامی که ایشان ، سناتور بودند به شریف امامی گفته بودند علیه کنسرسیوم لایحه ای بنویسیم . در مجلس شریف امامی به من گفتند که شاه به همه پیغام داده اند که اگر پست ، مقام ، ویلا یا .. می خواهید بگیرید ، علیه آمریکا صحبتی نکنید و همه قبول کرده بودند . 

بنده ( پروفسور حسابی ) به شریف امامی گفتم بیائید چون کاپیتولاسیون ، عمومی تر است شما صحبت کنید و چون کنسرسیوم فنی تر است بنده صحبت می کنم . ایشان گفتند که شاه برای ما دو نفر ( که مخالفت کرده و پیشنهاد آنان را قبول نکرده بودیم ) هم پیغام فرستاده اند و گفته اند که من ( شریف امامی ) نخست وزیر شوم و شما رئیس دانشگاه تهران یا وزیر فرهنگ شوید . بنده گفتم آقای شریف امامی ، مردم به ما رای داده اند که به آنها خدمت کنیم ، نه خیانت . و ایشان در را کوبیدند و رفتند . 

فرزند بنیانگذار علم فیزیک نوین در ایران ادامه داد : ایشان به هیئت رئیسه اعلام کردند که من می خواهم علیه کاپیتولاسیون و کنسرسیوم صحبت کنم . بعد از چند روز اتومبیل ما در خیابان ولیعصر منفجر شد ! در آن حادثه خواهرم (انوشه حسابی ) دچار سوختگی شدید شد ، بینی مادرم و چهار دنده ی پدرم شکست . حسابی گفت : ما در بیمارستان بستری شدیم و ایشان با دنده ی شکسته سخنان مربوط علیه کاپیتولاسیون را نوشتند و در روزی که باید نطق خود را ارائه می دادند ، شاگردان پدرم ایشان را روی برانکارد قرار داده و به مجلس سنا بردند و ایشان نطق خود را به دکتر لسانی دادند که قرائت کنند . 

ب

عد از این واقعه ، ایشان از مجلس اخراج شده و ما شش ماه به اصفهان تبعید شدیم . 

  • منصوره صامتی

40 دقیقه از ساعت 2 بعد ازظهر گذشته همینطور که از سرما خودم رو جمع می کنم و نمی دونم چرا رحمت خدا زحمته؟! به ساعت گوشی همراه خیره میشم 20 دقیقه فرصت دارم تا برای شرکت در جلسه از پارک وی به هفت تیر برسم . روحت شاد قیصر که گفتی ناگهان  چه قدر زود دیر می شود!


  خیلی وقته تکلیفم رو با یکی از اصول روان شناسی  که می گه  "برای انتقال حس احترام به شرکت کنندگان در جلسه راس ساعت مقرر در محل جلسه حضور یابید"روشن کردم ولی این بار فرق می کنه و من باید، باید، باید سر موقع برسم.

خدای من ! 18 دقیقه وقت دارم



بعد از خدا، تنها امیدم به ایستگاه تاکسیه 

راننده ی تاکسی فریاد می زنه:  هفت تیر فقط یک نفر...

خداروشکر به موقع رسیدم و دیگه لازم نیست کلی منتظر مسافر باشیم .


با خوشحالی چند گام بلند به سمت صندلی جلو بر داشتم ولی همه ی ذوقم محکم به شیشه ی بسته ی ماشین خورد و برگشت درست وسط صورتم.آخ!

ای بابا ! این چه وضعیه؟! 1 نفر از مردان غیرتمند ایرانی جلو نشسته 2 نفر هم عقب .حالا من باید کجا بشینم ؟!


نگاه کردم ایستگاه تاکسی برهوت بود کاری هم از ماشین های شخصی بر نمیاد هفت تیر درست وسطه طرحه!

تا اومدم به این فکر کنم که چقدر هوا آلوده است وما در عالم ذرع چه گناهی کردیم که باید درست وسط یکی از آلوده ترین شهرهای دنیا فرود بیایم؟!یاد مرحوم قیصر افتادم...


من همین یک شانس رو داشتم وعقربه هاهم که مسابقه ی دوی استقامت گذاشته بودندو می خواستن من و بیچاره کنن... زمان ! جلسه ! وای چقدر سرده  هوا تو این دهه ی فجری...



همون راهکار همیشگی...

یادش بخیر! وقتی اولین بار از این راهکار استفاده کردم چه لذتی بردم و تا چه اندازه از اینکه در سرزمین غیرت و ناموس زندگی می کنم خوشحال شدم یادم نیست. خدایا ! اگر یکبار دیگه هم خواستی من رو به دنیا بفرستی دوست دارم باز ایرانی باشم، باشه؟ !

راهکاری که حداقل 10 ساله برای من کاربرد داشته


سرم را به طرف شیشه ی جلو خم کردم و گفتم : عذر میخام میشه تشریف بیارید عقب بشینید

نگاهی کرد و هنوز جملم تموم نشده بود  گفت : نخیر

به ساعت نگاه کردم حالا چکار کنم ؟ عجبا! این دیگه چه رفتاریه مگه مشکلی پیش میاد بری عقب بشینی؟ دوست ندارم تو این فضای تنگ، ی مرد به من بچسبه داشت اعصابم خرد می شد که فکری به خاطرم رسید .

خودتون خواستید آقایون محترم !

من نمی دونم چرا مادران گرامی آقا پسر هاشون رو کمی مودب و فهیم تربیت نمی کنن که وقتی یک خانم میگه ف اونها تصور نکنن منظور خانم محترم حتما فرزاده !

فکر کردید من حداقل 10 سال تو این اجتماع بیکار بودم؟!  حرص خوردم ولی دنبال راهکارم بودم .

حالا که تاکسیرانی برای نوامیس اجتماعی فکری نمی کنه...  از یک راهکار دیگه استفاده می کنم به شرطی که اعتراض نباشه

ازفکر تا اجرا انقدر سرعت داشتم که تصور نمی کنم حتی آقای قالیباف هم به این سرعت طرح های کلان شهر تهران رو اجرایی کرده باشن!

چنان محکم و استوارکیف لب تاپ پراز جزوه و طرح رو گذاشتم کنارم که مرد غیور ایرانی کناری حداقل 10 سانتیمترعقب نشینی کرد البته شایدم 8 سانتی متر!و تا جایی که می شد به در تاکسی چسبیدم.

نفس راحتی کشیدم به خیال اینکه مشکل حل شده ولی مثل اینکه هنوز ماجرا تموم نشده بود!ً

 همینطور که صندوق ورودی پیام گوشی همراه رو خالی می کردم سنگینی نگاه مرد غیرتمند کناری تمرکزم رو به هم ریخته بود ...

  از گوشه ی چشم،کت شلوار قهوه ای رنگ  کتان ،کوله پشتی، موهای بلند با  مش نقره ای  که به  زحمت پشت عینک آفتابی صف کشیده بودند خودنمایی می کرد

 دلاورمرد سرزمین ناموس پرستان شهره ی شرقی شب شکن شیرین سخن، دهان باز کرد و با صدای نرم و لطیف آواز سر داد که :

خانم شما که  سختتونه ماشین شخصی بخرید راحت باشید !

به روی خودم نیاوردم ، همین که خواستم پیام بعدی رو هم پاک کنم

همون دلاور مرد سرزمین ناموس پرستان شهره ی شرقی شب شکن شیرین سخن گفت :

خانم میگم شما که سختتونه بهتره ماشین شخصی بخرید، می بینید که من تو بغل اون آقا نشستم !

ی نگاه به دیگر دلاور مرد سرزمین ...بقیشو خودتون می دونید انداختم انگار نه انگار اعتراضی نداشت ولی مرد کناری جوری خودش رو به تظاهر جمع کرده بود که حالتی از ترحم بر من عارض شد

گفتم :بنده حدس می زدم که ممکنه برای شما سخت باشه به همین جهت ازاون آقا  خواستم تشریف بیارن عقب بشینن


دلاور مرد ... نه مثل اینکه غیرت  و ناموس حالیش نبود، ی دست لای موهاش  برد و همینطور که نوک موهای نقره ایشو صاف می کرد گفت :

خوب کیفتونو بگیرین بغلتون

نه دیگه بحث، استراتژیک شد و نمی شد ساکت بود 

گفتم :دوست ندارم کنار شما بشینم، به همین خاطر کیف گذاشتم

گفت : خوب شما دوست ندارید!!!
با خودم گفتم :( بعله ، معلومه که شما دوست دارید)

مرد جلویی گفت :خانم این حرفا یعنی چی ؟ نخواستم بیام عقب.

گفتم : از نظر بنده ایرادی نداره که تشریف نیاوردید عقب ، همنوع شما ناراحت هستند ، وقتی خودتون به خودتون رحم ندارید مشکل بنده چیه ؟!

مرد کناری گفت:مشکل فکر مریضه ، شما فکرتون مریضه که فکر می کنید اگر من به شما بچسبم اتفاقی میفته !

آیینه نداشتم ولی انقدر گرم شده بودم که یقین دارم صورتم قرمز بود.سال هاست تمرین کردم که در بالاترین درجه از احساسات هم صدای طبیعیم رو حفظ کنم آب گلومو قورت دادم ، خواستم حرف بزنم که مرد جلویی گفت :

می دونید خانم چیه ؟

شما چادری ها فکر می کنید همه باید به شما احترام بزارن!

یکه خوردم و با تعجب گفتم :چه ربططططی داره آآآآقااااا؟!

من مانتویی هم بودم دوست نداشتم تو  ی همچین فضای تنگی ی مرد به من بچسبه ! بحث اخلاقیه، انسانیه

مرد کناری گفت : نه بحث اسلامیه ، شما رو مریض کردن این  اراجیف و به شما یاد دادن این آخون ...

دیگه طاقت نیاوردم عصبانی گفتم : چه ربطی به اسلام داره ؟ اصلا شما از کجا می دونید من مسلمونم ؟

همونطور که روی پیشونی شما هم ننوشته دینتون چیه ؟

گفت : از نظر شما که حتما من بی دینم !

خانم من کل دنیا رو گشتم : اصلا این حرفا معنی نداره ...

خواست ادامه بده که گفتم : در همون کل دنیا هم که شما تشریف بردین (البته بهش نمیومد کل دنیا رو دیده باشه ) وقتی یک زن دوست نداشته باشه هیچ مردی اجازه نداره کنارش بشینه و در قوانین اجتماعی تعرض به حریم خصوصی زنان مجازات داره

چرا انقدر شلوغش می کنید ٰاینجا ایرانه و عرف جامعه ی ما هم به حریم خصوصی زنان احترام میگذاره

بجای اینکه کار من رو بد تعبیر کنید به حق انسانی من به عنوان یک زن فکر کنید شما هم می تونید به عنوان یک مرد دوست نداشته باشید که یک خانم انقدر نزدیک شما بشینه حتی ممکنه دونفر از یک جنسیت هم دوست نداشته باشن به هم بچسبن !

آقای محترم، من نمی دونم شما چه احساسی دارید اگر ی مرد غریبه به   مادر ، خواهر، همسر و یا دختر شما تو ی همچین فضای تنگی بچسبه ولی یقین بدونید   مادر ، خواهر، همسر و دختر شما دوست نخواهند داشت که یک مرد غریبه تا این حد نزدیک اونها بشینه 

شما مساله رو به  همه چی ربط دادید جز اینکه فکر کنید این مساله کاملا انسانی و اخلاقیه .همه ی ما به هر قدری که می تونیم باید تلاش کنیم جامعه ی اخلاقی تری داشته باشیم، همین.


صدا از درو دیوار تاکسی در میومد ولی از این 4 تا مرد ایرانی داخل تاکسی نه! نگاه کردم همشون غرق در تفکر بودن  

آروم نفس عمیقی کشیدم که سکوت جلسه ی استراتژیک امنیت اجتماعی بهم نخوره ولی از شدت حرصی که خورده بودم از گلوم حرارت می زد بالا ...

عباس آباده آقا ! راننده ی تاکسی بود که به مرد جلویی یادآوری کرد تا پیاده بشه.

مردجلویی که  نمی دونم با چه صفتی باید ازش یاد کنم پیاده شد.

کیف رو برداشتم و رفتم جلو نشستم وچند دقیقه بعد هفت تیر سر مشاهیر پیاده شدمٰ در تاکسی رو آروم بستم و اعضاء جلسه امنیت اجتماعی تاکسی همچنان غرق در تفکر بودند...


فقط این هوای خیلی سرده 7 درجه زیر صفر می تونه حرارت غصه های یک زن مسلمان را در ام القرای جهان اسلام، تهران ، ی کم التیام بده

وای خدا !که چقدر  این دنیا قفسه تنگیه! خودت می دونی که غصه های من برای خودم نیست که برای انسانیت بر باد رفته است. من برای فرزندان آینده ام مادرانه نگرانم و جای تو اینجا روی زمین بیش از همیشه خالیه!

سر سفره ها حتی بوی نفت هم میاد ولی بوی تورو نمیشه احساس کرد، ای دانای شنونده ی بینا !


نمی دونم چرا میون این سرما حالا که جلسه هم دیر شده ، بی اختیار یاد احمد شهید و ادعاهاش در مورد نقض حقوق بشرافتادم !

راستی اگر احمد شهید اینجا بود نقض حریم خصوصی یک زن مسلمان  رو هم در گزارشاتش به سازمان ملل ارائه می کرد؟!!!


  • منصوره صامتی

خودت باش

منصوره صامتی |

یک متوسط خوب قابل دسترس باش 

یک مطلق خوب غیر قابل دسترس نباش 

خودت باش 

بهترین خودت باش 

بهترین لحظه را بساز 

و 

خودت باش 


  • منصوره صامتی

21 شب گذشت 

.

.

.

ساعت 21 بار نواخت 

.

.

.

اینجا ایران  

.

.

.

و خدا بزرگتر از آن است که وصف شود .

تردید مکن ! 

  • منصوره صامتی
آلینوش طریان

در تاریخ 29 آبان سال 45، به عنوان عضو کمیته ژئوفیزیک دانشگاه تهران انتخاب شده و در سال 48 رسماً به ریاست گروه تحقیقات فیزیک خورشیدی مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران منصوب شد و در رصدخانه فیزیک خورشیدی که خود او در بنیان‌گذاری آن نقش عمده‌ای داشت، فعالیت خود را آغاز کرد.

طرح تأسیس دانشگاه تهران در سال 1313 شمسی به صورت لایحه قانونی به مجلس شورای ملی ارائه شد و پس از تصویب به مرحله اجرا در آمد. دانشگاه تهران از مدارس عالی آن زمان مانند مدرسه عالی طب و مدرسه حقوق و علوم تشکیل می‌شد. این دانشگاه در بدو تأسیس شامل شش دانشکده به نام‌های علوم طبی، انسانی، تربیتی، سیاسی، اقتصادی و فنی بود و ریاست آن را از سال تأسیس تا سال 1317 شمسی دکتر عیسی صدیق با همکاری دکتر علی‌اصغر حکمت به عهده داشتند.
 استقلال دانشگاه تهران از نظر اداری و فنی، در زمان وزارت دکتر علی‌اکبر سیاسی در 1321 ش عملی شد و نخستین‌بار بر طبق مقررات قانون استقلال دانشگاه، رئیسان دانشکده‌ها از میان استادان و با موافقت نظر و رأی آنان برگزیده شدند. همچنین رئیس دانشگاه نیز از میان رئیس دانشکده‌ها به رأی شورای دانشگاه انتخاب شد. و امروز هفتاد و نهمین سالگرد تأسیس این دانشگاه است که به این مناسبت به بیان زندگینامه اولین استاد زن دانشگاه تهران یا همان مادر نجوم ایران پرداخته‌ایم.
به گزارش مهرخانه، دکتر آلینوش طریان در سال ۱۲۹۹ از پدر و مادری ارمنی در تهران متولد شد و تحصیلات مقدماتی خود را در مدرسه ارامنه تهران و دبیرستان دادگر زرتشتیان سپری کرد. او در سال ۱۳۲۶ شمسی با درجه لیسانس در رشته فیزیک از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد و پس از طی یک سال سمت کارمندی آزمایشگاه فیزیک دانشکده علوم دانشگاه تهران، به مقام متصدی عملیات این آزمایشگاه منصوب گردید. وی در سال ۱۳۲۸، به تشویق پدر و با هزینه شخصی برای تحصیل به کشور فرانسه عزیمت کرده و در سال ۱۳۳۵ دانشنامه دکتری خود را از دانشگاه علوم پاریس دریافت می‌کند. او پس از بازگشت به تهران در‌‌ همان سال، با سمت دانشیاری فیزیک در دانشگاه تهران مشغول به کار می‌شود.
در سال ۱۳۳۸ شمسی، آلینوش طریان با دریافت بورس مطالعاتی در رصدخانه فیزیک خورشیدی که از طرف دولت فدرال آلمان غربی در اختیار دانشگاه تهران قرار گرفته بود، به آلمان سفر می‌کند. 5 سال بعد در تاریخ 9 خرداد 1343 به مقام استادی ارتقا پیدا کرده و بدین ترتیب او اولین فیزیکدان زن است که در ایران به مقام استادی رسید. در تاریخ 29 آبان سال 45، به عنوان عضو کمیته ژئوفیزیک دانشگاه تهران انتخاب شده و در سال 48 رسماً به ریاست گروه تحقیقات فیزیک خورشیدی مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران منصوب شد و در رصدخانه فیزیک خورشیدی که خود او در بنیان‌گذاری آن نقش عمده‌ای داشت، فعالیت خود را آغاز کرد. وی که اولین کسی بود که در ایران درس فیزیک ستاره‌ها را تدریس کرد، در سال 58 تقاضای بازنشستگی داد و به افتخار بازنشستگی نائل شد. آلینوش طریان منزل خود را وقف کرد و ازآنجاکه فرزند و بستگانی در ایران نداشت، در خانه سالمندان زندگی جدیدی را آغاز نمود. مادر نجوم ایران، 15 اسفند سال۱۳۸۹در سن 90 سالگی درگذشت.
  • منصوره صامتی

وزارت پرورش و آموزش !

منصوره صامتی |

« یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه » 

وزارتخانه ی « پرورش و آموزش » ؛ یا وزارتخانه ی « آموزش و پرورش » ؟! 

با توجه به توصیه ی قرآنی و تقدم دانستن « تزکیه برتعلیم » و « پرورش بر آموزش » در آیات وحی ، در حقیقت کدام اسم (که بیانگر اولویت بندی در رویکردهایی مدیریت کلان یک سازمان است ) ؛ مناسب مهم ترین و حیاتی ترین وزارتخانه ای که متعهد تربیت نیروی انسانی به عنوان موتور محرکه ی پیشرفت کشور است ، می باشد ؟ 

چند سالی است که از ابلاغ سیاست های کلی "ایجاد تحول در نظام آموزش و پرورش" توسط رهبری عزیز می گذرد . در بند چهارم از این سیاست های کلی که به مثابه نقشه ی راهی برای مهمترین نهاد متولی تربیت نیروی انسانی و مولد سرمایه های عظیم اجتماعی و محور تعلیم و تربیت منابع حیاتی کشور است ؛ می خوانیم : « ایجاد تحول در نظام برنامه ریزی آموزشی و درسی با توجه به : توسعه ی فرهنگ تفکر ، تحقیق ، خلاقیت و نوآوری و بهره گیری از روش های یاددهی و یادگیری متنوع و مطلوب و ایجاد تفکر منطقی و منسجم برای تحلیل و بررسی موضوعی . » 

به نظر می رسد جدا از آنکه موضوع « پرورش » از حلقه های مفقود شده ی نظام آموزشی ما می باشد [ که یا عمدتا مورد غفلت واقع شده و یا در مقاطعی مبتلا به نگاه "فرمایشی" از جانب برنامه ریزان و دست اندرکاران امر شده است ] ؛ آنچه که در این بند حائز اهمیت بوده ، توجه ویژه به موضوع « خلاقیت » در نگاه تربیتی و پرورشی از جانب نظام آموزشی کشور می باشد ؛ به نحوی که با ورود یک دانش اموز از نظام آموزش و پرورش به نظام آموزش عالی و وارد شدن او به محیط دانشگاه و عرصه ی فعالیت های دانشجویی همچون انجام تحقیقات علمی ، ارائه پایان نامه ها ، رساله ها .. نبود این عنصر در شخصیت شکل گرفته دانش آموز دیروز و دانشجوی امروز ما ، بیش از پیش و به صورت کاملا محسوسی ، خود را نشان می دهد . 

در اهمیت « خلاقیت و نوآوری » همین اندازه کافی است که بدانیم ، عنصری که در تولید علم و محتواهای علمی و سایر فرآورده های آن دخالت مستقیم دارد و تا حدودی می توان گفت تمامی اکتشافات و اختراعات علمی که مشخص کننده ی مرزهای دانش بشری اند، مرهون آن می باشد؛ عنصر خلاقیت و نوآوری است . خلاقیت و نوآوری از اصلی ترین عناصر لازم و ضروری در این عرصه است که البته پرورش آن در کودک ، نیاز به الزاماتی دیگر همچون پرورش اعتماد به نفس ، دمیدن روح جسارت و نوآوری ، شهامت علمی ، تفکر خلاق و آزاداندیشی ، بها دادن به انگیزه های جستجوگرانه و کنجکاوانه ی کودک و .. دارد . 

درواقع سنگ بنای شخصیت انسانی و علمی یک انسان ، توسط وزارت آموزش و پرورش در سنین کودکی چیده می شود. استعدادهای گونه گون انسانی ، به سان دانه هایی است بارور ، که توسط نظام آموزشی وزارت آموزش و پرورش ، در ذهن آماده ی کودکان نشانده شده ، و در مقاطع بالاتر توسط نظام آموزش عالی ، این محصول تنها به مرحله ی « باروری » رسیده و « ثمر و میوه » ی چندین ساله ی خود را به بار می نشاند ؛ نه بیشتر ! طبیعی است که در آن مرحله بر حسب ضرب المثل « گندم ، ز گندم بروید » آنچه هست و آنچه خواهد شد ، قطعا پیش از آن ، در نظام آموزش و پرورش ، شکل می گیرد و خواهد گرفت . امروزه علم روان شناسی و سایر علوم تربیتی ، عمدتا بر شکل گیری شخصیت انسانی افراد ، در سنین کودکی صحه گذاشته و علمای این علوم را اعتقاد بر آن است که در سنین بالاتر ، شخصیت افراد تنها "قوام" می یابد . اما با توجه به این وصف ، چرا در نظام آموزشی ما به موضوع «پرورش» و موضوعی به درجه ی اهمیت « خلاقیت » که در ذیل موضوعات پرورشی قرار می گیرد ، بها داده نمی شود ؟؟ 

واقعیت تلخ آن است که امروزه موضوعات پرورشی ، از جمله موضوع پرورش خلاقیت ، نه تنها محور تعلیم و تربیت قرار نمی گیرد ، بلکه در بسیاری از مواقع از طریق همان سیستم آموزشی معیوب ، مورد سرکوب در نهاد و شخصیت کودکان نیز قرار می گیرد ...

  • منصوره صامتی



زمستون تن عریون باغچه چون بیابون
درختا با پاهای برهنه زیر بارون
نمیدونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه چه تلخه باید تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون
زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه
بهار زمستونها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشن انتظاری
گلدون خالی ندیدی نشسته زیر بارون
گلهای کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی ببینی تلخ روزای جدایی
چه سخته چه سخته بشینم بی تو با چشمای گریون
بشینم بی تو با چشمای گریون
بشینم بی تو با چشمای گریون



  • منصوره صامتی