بوی حلوا می آید !
از بالادست بوی حلوا می آید ...
تمام شهر را بوی حلوا برداشته ....
و این دهان های وامانده اما...
بوی حلوای شیرین ذهن ها را پر کرده ...
این دهان های باز وامانده صف کشیده اند کف می زنند و سوت می کشند و سور و سات و بساط است
حلوای رنگ به رنگ بیلبوردی شده ، شهر را رنگ و رو داده و برخی را آبرو ...
تو ! آری تو ! می دانی چرا دست های پینه بسته ی کار بلاتکلیف ، تلخی می بلعند ؟!
نکند این حلوا تنها بویش شیرین باشد ؟
بدبین باش ! نکند سر گردنه حیران، ایستاده ای متحیر !
تاریخ، گواه حلوا حلوا کردن هاییست که دهان وامانده باز این ذهن های پایین شهری رعیت مسلک بی سواط را شیرین نکرده است .
تاریخ آبستن بوی حلوایی است که سیاست از آن فارغ خواهد شد و تو باور خواهی کرد که می شود شیرینی حلوا را به ربان مشکی زینت داد و در خاتمه ی یک ختم به مشایعت کنندگان گور، تقدیم نمود ...