منصوره صامتی

کارشناس فرهنگی

منصوره صامتی

کارشناس فرهنگی

منصوره صامتی

رویای 1400 ساله ی مسلمانان جهان در حکومت اسلامی ایران به تحقق پیوسته و امروز این ظرفیت عظیم فرصتی تکرار نشدنی است. معتقدم که انسان به ضرورت ماهیت الهی و اندیشه ی خویش یک رسانه است وامروز در عصر رسانه ضروریست تا دغدغه های فرهنگی ،اجتماعی و سیاسی مان را باهم شریک شویم، باشد که در مسیر زمان به جامعه ی مهدوی نزدیک شویم."زندگی بهتر حق مسلم ماست!"

و همچنان که رهسپار آینده ایم بیندیشیم که :

ما ازین قرن نخواهیم گذشت
ما ازین قرن نخواهیم گریخت
با قطاری که دگران ساخته اند
هیچ پروازی نیست برساند ما را به قطار دوران
و به قرن دگران
مگر انگیزه و عشق ،
مگر اندیشه و علم ،
مگر آیینه و صلح
و تقلا و تلاش
بخت از آن کسی خواهد بود که مناجات کند با کارش
و در اندیشه ی یک مساله خوابش ببرد
و کتابش را بگذارد زیر سرش و ببیند در خواب حل یک مساله را
باز با شادی در گیری یک مساله بیدار شود ...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات

کاربرمهما ن مرسده ایران اهوازفرستاده شده در7 اسفند 1392 ماهواره بی رودربایستی!

خانم صامتی سلام 

ما ماهواره داریم از صبح تا شبم روشنه کلیم برای خانواده ما خوب بوده


اوایل پدرم خیلی مخالف بود مادرم اصرار کرد که بخریم ورزش داره تغذیه داره قرار بود فقط کانالای عربی ام بی سی رو ببینیم ولی الان بعد 5 سال کانالی نیست که نبینیم ! پدرم مثل سابق نه تنها مخالف نیست خیلی مهربون شده ،پدرم بازاریه و میدونید که محیط اونجا خیلی خشکه و مرداش خیلی غیرتین . نمی دونم شاید اصلا ربطی نداشته باشه ولی اخلاق پدرم خیلی خوب شده ودایم گیر نمیده روسریتو بکش جلو ، تو مهمونیام اگر ی کوچولو جلو شوهرخاله هام برقصم خودشم میاد وسط . البته با مانتو میرقصما . ماهواره برای هرکی بد بوده برای ما خوب بوده با هم مهربونتر شدیم وقتی پدرم میینه که اون ور دنیا آزادی هست و دخترا از 18سالگی تنها زندگی می کنن خوب به خواسته هام بیشتر اهمیت میده .چند وقتیه میزاره با دوستام بریم مسافرت مامانمم مثل سابق حرصم نمیده خوشتیپ تر شده مرتب تر شده همش به خودش میرسه لباسهای شیک می پوشه من فکر می کنم به خاطر این همه خانم خوشگل تو ماهوارست . کلا خوش سلیقه شده . غداهای خارجیم درست می کنه

من کاری به برنامه های سیاسیش ندارم یعنی اصلا به من چه هرکی سرکار باشه من زندگیمو می کنم . برنامه های علمی خیلی خوبیم داره .عزا گرفتم این ایام عیدی چکار کنم که میخایم بریم مسافرت . نمیدونم نظرتون راجع به من چیه ولی ببینید خانم صامتی عزیز باید واقعیتو ببینیم می دونید اگر ماهواره نداشتیم چقدر جرو بحث تو خونه ی ما زیاد بود باید کلی با پدرو مادرم بحث می کدم تا ی مانتو ی رنگ شاد بخرم یا برم خونه ی فلان دوستم ولی وقتی اونا فرهنگ های بالاتر و اروپایی آشنا شدن دیگه نیازی به جر و بحث نیست خود بابام میگه برو ی کم به خودت برس و اهل تفریح و گردش شده . چون زندگی رو راحت تر میگیره . یاد گرفته که به شخصیت منگاحترام بزاره خودش رانندگی رو به من یاد داد و تشویقم کرد به نظر من اینا همش به خاطر دیدن فرهنگهای دیگست . کلا ما که از داشتن ماهواره راضی هستیم . ببخشید وققتتونو گرفتم

کاربرمهمان مهتاب ایرانی ایران تهران فرستاده شده در 7 اسفند 1392 ماهواره بی رودربایستی!

 

سلام خانم صامتی 

کامنت مرسده رو خوندم تجربه شخصی من از ماهواره دقیقا متضاد با مرسده جان هستش

:
من حدود دوسال پیش ماهواره مون رو جمع کردم و با یه اردنگی از خونه زندگیم پرتش کردم بیرون...
ماهواره حدود سالهای 85 و توسط برادرم سرو کله اش تو خونه ما پیداشد. مامان و بابا ادمای مذهبی بودن ولی اصراری به تحمیل عقایدشون به ما نداشتن و کلا مابچه ها ازاد بودیم هرکاری بکنیم . من به انتخاب خودم مذهبی شدم و برادرم به انتخاب خودش یه ادم مدرن امروزی که نماز وروزه اش سرجاش بود...
ماهواره تو زندگی ما اومد و به نظر من سطح دینداری رو تا حد زیادی کاهش داد. البته مامان بابای من ادمهای محکمی بودن و عقایدشون ثابت بود، ولی روی من که تازه درحال شکل گیری بودم ، تاثیر خیلی بدی داشت ... من بیشتر شبکه های سیاسی رو پیگیری می کردم و واقعا افکارشون روی ذهنم تاثیر گذاشت و من رو اشفته کرد ... بعد از ازدواج هم توی جهیزیه ام ماهواره بود... چون فکر می کردم اگر نباشه از قافله تمدن عقب می افتم . همه کانالهای خبری دنیا رو هم پیگیری می کردم .. دوسال پیش براثر پیدا کردن یه دوست قدیمی و وارد زندگی اون شدن یهو دیدم ای دل غافل چی بودم چی شدم! اون دوست شبیه گذشته من بود. از در و دیوار زندگیش ارامش می بارید. باشوهرش عاشق ومعشوق بودن و من عشق الهیی رو توی رفتارشون می دیدم . سبک زندگیشون کاملا اسلامی بود. بدون اسراف بدون فحش بدون مجادله ... ارام ارام ارام ... من عاشق زندگیش شدم یادم اومد خونه پدریم هم همین شکلی بود!! ولی ماهواره ای که ادعای نشون دادن همه فرهنگها رو داشت هرگز این فرهنگ زیبا و سبک زندگی عالی رو نشون نداده بود .... زندگی خودم رو بادوستم مقایسه کردم ....به نظر من فرق اون بامن این بود که اجازه نداده بود ماهواره به عنوان یک نماد ضد اسلامی وارد زندگیش بشه! اون فریب تبلیغات رو نخورده بود ...


قبلا برات نوشتم منصوره جان! گاهی ادم گوهری تو دستشه و قدرش رو نمی دونه . مثل ماهی که توی ابه. باید از اب بیرونش بیارن یه مدت نتونه نفس بکشه تا قدر اب رو بدونه ... زندگی به سبک اسلامی مثل اب اطراف ما رو فرا گرفته و نمی دونیم چه نعمت بزرگیه ! ما ایراداتی که هیچ ربطی به اسلام نداره رو به این دین اسمانی ربط می دیم ولی خوبیهای مطلقی که توسط اسلام به ما رسیده رو نمی بینیم....دیدی وقتی یه ادم کلاهبردار عتیقه ای رو دست یه انسان ساده لوح می بینه شروع می کنه و می گه چقدر داغونه چقدر زوار در رفته ست خجالت نمی کشی صدساله داری از این استفاده می کنی و ال وبل ... عتیقه رو ارزون می خره و جنس قلابی خودش رو گرون به طرف قالب می کنه... حکایت دین هزار ساله ماست با عقاید تازه کشف شده جدید....


خلاصه اینکه ! بعد از مدتها رفت و امد با این دوست عزیزم کم کم به خودم اومدم. اولین قدم برای بازگشت به خود این بود که این نفوذی شیطان در خونه زندگیم رو از بین برم . به بالکن رفتم یه لگد نثارش کردم . هنوز که هنوز جنازه اون بشقابک شوم گوشه بالکن افتاده و هر ازگاهی ابی می ریزم و اون اطراف رو که خاک جمع می شه می شورم...
من تمام سعی ام رو دارم می کنم که زندگیم به سبک اسلامی که پدرومادرم و مادربزرگ و پدربزرگم و هزار سال اجدادم داشتن برگرده ... می دونی منصوره جان! گاهی ادم تمام دنیا رو به دنبال گنج می گرده وبعد می فهمه اون گنج توی حیاط خونه خودش بوده . داستان مولوی که رمان کیمیاگر از روی اون نوشته شده موضوعش همین بود.... به نظرمن این همون گوهر ابا و اجدادیه که گذشتگان ما به قیمت جان خریدن و توی خاک وطن دفنش کردن ... هرکس قدر این گوهر رو دونست برده هرکی به ابنبات و بدلیجات تازه کشف شده فروختش ، چه زیانی کرده !!!

مرسده عزیز داستان زندگیش درباره مناقع ماهواره رو نوشت و من برات از مضرات ماهواره و تجربه شخصیم نوشتم ... ماهواره خیلی ابناتهای خوشمزه به من داد ولی ارامشم رو گرفت ... امنیت روانی ام رو گرفت و ذهن اروم و منظمم رو اشفته کرد چون همیشه فکر می کردم بقیه چیزهایی دارند که من ندارم! ... سبک زندگی اسلامی به من ارامش رو هدیه کرد و این تفکر که" تو چیزی داری که بقیه ندارند"...
این روزها خیلی از برنامه های علمی و هنری و اشپزی و... که مرسده جان عقیده داشتن رو سلیقه مادرشون تاثیر داشته رو من از طریق اینترنت دنبال می کنم.این من هستم که تصمیم می گیرم چه برنامه ای رو و کی ببینم .. دیگه ماهواره و کانالهای رنگارنگش نمی تونن برای من تصمیم بگیرن و وقتم رو با مزخرفاتشون پر کنن ... امیدوارم این تبادل اطلاعات و کنارهم قرار گیری نظرات مختلف توی وبلاگت تصمیم گیری رو برای بقیه راحت تر کنه . ممنون از فضایی که به همه ما اختصاص دادی ...

 

 

 

 

  • منصوره صامتی


                     

روزی چند ساعت ماهواره می بینید؟

شفاف، صادقانه و بی رو در بایستی

بله با شما هستم 

چی ؟ 

ماهواره ممنوعه ؟! 

چون ممنوعه شما می بینید ؟ ! 

یا چون ممنوعه شما نمی بینید ؟!


چی ؟

معتقدید که هرچیزی منع بشه مشتریش زیاد میشه 

یعنی می فرمایید 

اگر ماهواره ممنوع نبود شما نگاه نمی کردید ؟!

حالا بی رو در بایستی

ماهواره روزی چند ساعت ؟

  • منصوره صامتی

بهانه ای برای زندگی!

منصوره صامتی |
وقتی غم دنیا تو دلت نشسته و حتی کاکائوی 80 در صد هم حالت رو خوب نمی کنه !
.
.
.
فقط یک همچین بهانه ای می تونه به زندگی امیدوارت کنه
معصومیت تمام ...
تمام معصومیت ...



  • منصوره صامتی

دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است

 هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است

 کی عید می رسد که تکانی دهم به خویش 

هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است

 شب ها به دور شمع کسی چرخ می خورد

پروانه ای که دل به دل یار بسته است

 ا

ز تو همیشه حرف زدن کار مشکلی ست

 در می زنیم وخانه ی گفتار بسته است

 باید به دست شعر نمی دادم عشق ر

ا 

حتی زبان ساده ی اشعار بسته است

 وقتی غروب جمعه رسد بی تو آفتاب 

انگار بر گلوی خودش دار بسته است 

می ترسم آخرش تو نیایی و پر کنند 

در شهر : عاشقی زجهان بار بسته است

  • منصوره صامتی

وبلاگ ترویج چادر در این مطلب مصاحبه دختر ترک تبار ساکن فرانسه را هنگامیکه حرکت جسورانه اعتراضی او در دفاع از اعتقادات مذهبی اش رسانه ها را غرق در تحیر کرد منعکس می کند.
 This new law broke my heart: I was asked to choose between my religion and my studies, between being myself and having a future. Why would the government do that? این قانون جدید قلبم را شکست.از من خواسته شد بود بین اعتقاد مذهبیم و تحصیلاتم انتخاب کنم.

 اینها جملات Cennet Doganay دختر ترک تبار ساکن فرانسه در مصاحبه با نشریه پرفروش مد Teen Vogue است.هنگامیکه حرکت جسورانه اعتراضی او در دفاع از اعتقادات مذهبی اش رسانه ها را غرق در تحیر کرد.حرکتی در پاسخ به قانون منع حمل نمادهای مذهبی در مدارس در فرانسه..

The first day back at school after the ban went into effect was a horrible day.I knew I couldnt wear a headscarf, so I chose to wear a large beret. teacher forbade me to attend classes while wearing my beret. So I was sent to a separate room, without anything to do. اولین روز برگشتم به مدرسه پس از اجرائی شدن ممنوعیت(حجاب) روز وحشتناکی بود.میدانستم نمیتوانم مقنعه بپوشم.بنابراین تصمیم گرفتم یک کلاه بزرگ بگذارم.معلم مرا از رفتن به کلاس با کلاه منع کرد.بنابراین به اتاق مجزایی فرستاده شدم بدون هیچ کاری برای انجام دادن.



 The same thing happened the next day, and the next. I Was in quarantine.Some of my Muslim classmates complied because they felt they had to, and others left school completely. Every morning, the principal sat me down and told me I was wrong. She threatened me with disciplinary hearings or expulsion if I did not take off the beret. I was an outlaw, she said. I replied that only very obvious religious signs were banned by the law. I was just wearing a hat, after all. But she wouldnt listen.
چیز مشابهی روز بعد و بعدتر رخ داد.من قرنطینه شده بودم.تعدادی از همکلاسان دختر مسلمانم مدرسه را به طور کامل ترک کردند.هر صبح ناظم مرا مینشاند و به من میگفت من اشتباه میکنم.او مرا با تحکم میترساند تا کلاهم را از سر بردارم.من به او میگفتم تنها نماهای آشکار مذهبی ممنوع شده ومن تنها کلاه گذاشته ام.اما او گوش نمیکرد.

 I wanted to go to school, but I wanted to obey my religion, too. The decision was difficult, but my only option. On September 5, I shaved my entire head of long brown hair. Shaving my head was the most powerful thing Ive ever done. من میخواستم به مدرسه بروم.اما میخواست از دینم نیز اطاعت کنم. تصمیم سختی بود اما تنها انتخابم بود.در 5 سپتامبر،من تمام موهای قهوه ای بلند کل سرم را تراشیدم. تراشیدن سرم قویترین کاری بود که تاکنون کرده بودم.

 Even after I shaved my head, I wore a hat to school. I was self-conscious, and nervous about making such a big statement. I continued to spend day after day alone in an empty room, until October 1, when I finally worked up the courage to come to school without my hat. For the first time, I displayed my bald head to everyone. The students were very supportive-they actually cheered!-but the teachers were furious.

 پس از اینکه سرم را تراشیدمبرای مدرسه رفتن،کلاه گذاشتم ولی همچنان روزها پشت روزها را در اتاق خالی(در مدرسه) سپری میکردم.تا در 1 اکتبر نهایتا شجاعت رفتن به مدرسه بدون کلاه را یافتم.برای اولین بار من سر تراشیده هم را به همه نشان دادم. بچه ها بسیار پشتیبانانه مرا تشویق میکردند در حالیکه معلمان عصبانی بودند. My headscarf is my dignity, not just a piece of fabric. Its me. مقنعه من هویت من است نه تکه ای پارچه.اون منه. Ill be bald until the school year ends. I shave my head once a week.youngest brother, Hasan, whos only two years old, doesnt like my bald head. He says, "you look ugly." But I just ignore him. I dont mind how I look-though maybe Ill let my hair grow a little over the summer although I shave it with beginning of school every week.

 من تا پایان سال تحصیلی کچل خواهم بود.سرم را هفته ای یکبار میتراشم.کوچکترین برادرم حسن که فقط 2 سالش است میگوید تو زشت شده ای.اما من آن را نادیده میگیرم.من اهمیت نمیدهم چگونه به نظر برسم اما شاید اجازه دهم در طول تابستان موهایم قدری بلند شود اگرچه با شروع مدرسه دوباره آنرا هر هفته خواهم تراشید.
  • منصوره صامتی
به گزارش ایسنا، در این گزارش که با عبارت «این گزارش شروعی ندارد»، آغاز شده، آمده است:
مشتری دارد، او را تا دو و نیم میلیون تومان می‌خرند. برای چه تحویل شما بدهم؟» راحله سیزده سالش است، مادر مواد فروشش در زندان است و برادرش سرپرستی او را به عهده دارد. راحله شناسنامه ندارد. برادرش نمی‌خواهد او را تحویل موسسه خیریه دهد. «دو میلیون بده بچه را ببر هر جا که خواستی.»


 این گزارش نیست، روایت نبض کند کودکانی است که هر روز آنها را سر چهارراه‌ها یا مترو می‌بینیم. نه می‌توانند بخوانند نه می‌توانند بنویسند، تنها چیزی که از همان ابتدا آموزش دیده‌اند کار کردن است. آنها از صبح کار می‌کنند تا شب پدر و مادرهای جعلی یا پدر و مادرهای خودشان با خیال راحت مواد بکشند. کارگرانی که اگر خوب کار کنند، خریداران فراوانی دارند. قیمت این کودکان برده را می‌پرسم: «از صد هزار تا پنج میلیون.»
بردگی به جای عاشقی اینجا دروازه غار است، ناف تهران. سوار مترو که شوی، کمتر از یک ساعت به ایستگاه شوش می‌رسی و چند قدم پیاده که بیایی جایی سر در می‌آوری که انسانیت دود شده و به هوا رفته است. صبح‌ها خلوت و شب‌ها از زمین بچه می‌جوشد. نه عاشق می‌شوند، نه کودکی می‌کنند. وقتی به سن دوازده سیزده سالگی می‌رسند باید ازدواج کنند و بچه‌دار شوند. این چرخه زندگی کودکان برده است. راه دیگری مقابل پای آنها نیست، فکر می‌کنند حتما این صحیح‌ترین راه است. آنها را غربتی صدا می‌زنند. از لب خط تا دروازه غار، خانه‌هایی را می‌بینی با حیاط‌هایی بزرگ و هشتی و اندرونی و بیرونی. در تمام این اتاق‌ها خانواده‌هایی زندگی می‌کنند با چند بچه. هر بچه سرمایه‌ای برای خانواده. برای این والدین، فرزند بیشتر، زندگی بهتر است، مواد بیشتر است و نشئگی عمیق‌تر. بیمارستانی شبیه به وال‌استریت دختربچه 14 ساله افغان سال پیش بچه‌دار شده بود. او حتی توان بلند کردن بچه را هم نداشت اما حالا بچه او پیش خودش نیست. نوزادش را سه میلیون تومان فروخته است. در این محله گروه دیگری نیز هستند کم‌تعدادتر از غربتی‌ها. به آنها فیوجی می‌گویند.

اکثر مددکاران موسسات خیریه که با این خانواده‌ها سر و کار دارند، خرید و فروش بچه یا بچه‌دار شدن برای درآمدزایی را ناشی از فقر فرهنگی در بین این گروه‌ها می‌دانند. اینجا با بچه تجارت می‌کنند، مواد می‌کشند، زندگی می‌کنند و دست آخر هم سرنوشت تلخ‌تری در انتظارشان است. اینجا هر اتفاقی می‌افتد. مردی به نام خسرو وجود دارد. به بچه‌ها پول می‌دهد و بعد آنها را به هزار شکل دیگر به بردگی می‌گیرد. کودکان موظف هستند که آخر شب با مقدار مشخصی پول به خانه برگردند. اگر پول کم آورده باشند، باید تن به کارهای دیگری دهند.
ازدواج این بچه‌ها هیچ جایی ثبت نمی‌شود. نامشان جایی ثبت نمی‌شود. گویا روح هستند. برده‌هایی که فقط برای کار زاییده شده‌اند. بیمارستان ... در خیابان مولوی تهران است. بازاری برای خرید و فروش بچه؛ درست مانند وال استریت. یکی از دانشجویان پزشکی که آنجا کار می‌کند، می‌گوید: «خانم‌هایی به این بیمارستان می‌آمدند و بچه‌دار می‌شدند و می‌رفتند، حتی برای شیردهی کودک خود صبر نمی کردند. خیلی عجیب به نظر می رسید. اما همین خانم دو هفته بعد می‌آمد و برگه‌ای را که دست مردی بود امضا و پول ناچیزی دریافت می‌کرد، سپس بچه را به او تحویل می‌داد. به همین سادگی. اینجا زنان معتاد هم می‌آیند برای زایمان، اما خرج دو سه شب مصرفشان را می‌گیرند و کودک خود را می‌فروشند.»

 بیایید برگردیم به دروازه غار. کوچه‌های باریک با جوی‌هایی که خشک شده است. بوی زباله می‌آید. دیوار سفید بزرگی دور جایی شبیه به میدان را گرفته است. از سوختگی‌های کنارش می‌توان فهمید که اینجا خوابگاه کارتن‌خواب‌هاست. یکی از آنها در میان زباله‌ها به ظرف برنجی می‌رسد و آهسته آهسته شروع به خوردن آن می‌کند. فروش کودک به هر قیمتی غربتی‌ها گروهی هستند که اصل خرید و فروش بچه‌ها متعلق به این گروه است. گروه‌های دیگر سعی می‌کنند که بیشتر بچه‌دار شوند تا پول بیشتری به چنگ بیاورند. مادری فرزند خود را یک و نیم میلیون تومان فروخته است. هنگامی که باردار بوده، بیمارستان نرفته زیرا قرار این بوده است که به محض اینکه بچه‌دار شد، باید او را به خریدار بدهد.

 - نمی‌خواستی بچه‌ات را نگه داری؟ - چرا اما به پولش نیاز داشتم. تمام مکالمه همین قدر طول می‌کشد. آنقدر مطمئن پاسخ می‌دهد که دیگر جای سوالی باقی نمی‌گذارد. بین خودشان و بچه، همیشه خودشان را انتخاب می‌کنند. مادر دیگری قرار بوده با فروش بچه به قیمت دویست هزار تومان لااقل خرج چند شبش را به دست آورد. زمانی که او تازه مواد مصرف کرده بوده، خریدار می‌آید و بچه را می‌برد، نه پولی پرداخت می‌شود، نه مادر چیزی یادش می‌آید. همه زندگی‌شان در پایپی شیشه‌ای خلاصه شده. پایپ هنوز در دستش هست. در حیاط خانه چند کودک بازی می‌کنند. کارگرانی که منتظر مشتری هستند، زمین یخ‌زده و آب سیاهی آنجا جریان دارد، بچه‌ها روی آنها سر می‌خورند و می‌خندند. یکی از مددکاران اجتماعی محله می‌گوید: «موردی داشتیم که برای ساکت کردن نوزاد چهارماهه خودش به او متادون می‌داده و در کنار نوزاد شیشه مصرف می‌کردند که بچه دچار حمله‌های شدیدی شده بود. هر کاری می‌کردیم که بچه را از مادر بگیریم و او را درمان کنیم قبول نمی‌کرد. بعدا که با او صحبت کردیم به ما گفت بچه پنج میلیون تومان مشتری داشته است و اگر آن را به ما تحویل می‌داد مشتری بچه از دست می‌رفته اما به خاطر حال بد کودک مجبور شد و او را به ما داد.»
 کودکان اجاره‌ای مسعود، مددکار اجتماعی و بلد محله است. او مسئول شناسایی دروازه غار و لب خط است. خانه‌ای را نشان می‌دهد که یک سال پیش توسط موسسه‌ای خیریه کشف شد و تعداد زیادی بچه را از آنجا نجات می‌دهند، می‌گوید: «سال پیش بود فکر می‌کنم که این خانه را پیدا کردیم. حدود 40 تا 50 بچه در این خانه بودند که هرروز صبح عده‌ای می‌آمدند و آنها را اجاره می‌کردند و دوباره آخر شب آنها را برمی‌گرداندند.» گروه دیگری هستند که در بارداری متوجه می‌شوند که نمی‌توانند از بچه نگهداری کنند و به همین خاطر دنبال خریداری برای فرزند خود می‌روند. اینها امن‌ترین مکان را یا خانه‌هایشان می‌دانند یا بیمارستان ... .
دانشجوی پزشکی که در این بیمارستان کار می‌کند می‌گوید: «در روز حدود سه تا چهار تا از این موارد در بیمارستان داریم. شاید خیلی از آنها در قبال فروش بچه خود اصلا پولی نگیرند و خیلی از آنها کودکان خود را رها می‌کنند و می‌روند.» از طرح ضربتی تا فقر فرهنگی در لب خط، مردها تا آخر شب قمار می‌کنند و زن‌ها کار. فرهنگ زندگی‌شان عجیب است. کودکان آنها هم گاهی اوقات وارد این بازی‌ها می‌شوند و از همان سنین کودکی دست به همه کاری می‌زنند. یکی دیگر از مددکاران اجتماعی می‌گوید اینها از بچه‌ها هر استفاده‌ای می‌کنند و این همان فقر فرهنگی شدیدی است که در میان آنها وجود دارد. با برخورد و طرح‌های ضربتی اینها جمع‌آوری نمی‌شوند. صرفا باید از طریق تغییر خود این بچه‌ها نگذاریم نسل جدیدی از آنها تربیت شود. این گزارش حتی پایانی هم ندارد. پایانی نیست بر مشکلات کودکانی که ناخواسته به دنیا می‌آیند و نمی‌دانند که چه کسانی هستند. بچه‌هایی که هنوز بچگی‌نکرده پدر شده‌اند، مادر شده‌اند، اما نه می‌دانند خودشان از کجا آمده‌اند، نه بچه‌شان به کجا می‌رود. اینجا لب خط است، دروازه غار.

 اینجا ته خط است برای بچه‌هایی که معامله می‌شوند تا مادرشان بگوید: «فروختمش و پول زندگی را به دست آوردم / چاره‌ دیگری نداشتم. اگر نمی‌فروختم چه کار می‌کردم؟ / نمی‌توانستم نگهش دارم. آدم در خماری هر کاری می‌کند. وقتی پول خوبی پیشنهاد می‌کنند دیگر به من چه که بدانم کجا می‌رود؟»
  • منصوره صامتی



نشستم هواتو نفس می
کشم یه چند وقتیه حال من بهتر
ه
دارم راه می افتم ببینم تهش 
منو این هوا تا کجا می بر
ه
دارم راه می افتم ببینم تو رو
 تویی رو که یه عمره راهی شدی
مگه میشد نگاهت نکرد 
ببین توی آینه چه ماهی شدی
هوایی رو که تو نفس میکشی
 دارم راه میرم بغل میکنمتو با من بمون تا ته این سفر 
من این ماه و ماه عسل میکنمهمه زندگیمو بگیری ازم 
بازم پای عشق تو وا می ایستمیه آدم تو دنیا نشونم بده 
بتونه بگهعاشقت نیستم
همه عمر من سجده کردم به تو 
من از حسرت غیر تو خالی ام
هنوز هم زمان پرستیدنه 
برام هیچ فرقی نداره کی ام
هوایی رو که تو نفس میکشی دارم راه میرم بغل میکنم...
تو با من بمون تا ته این سفر من این ماه و ماه عسل میکنم
  • منصوره صامتی
wave

World Against Violence and Extremism



  دوستان و همراهان گرامی به نظر شما از طریق چه راهبردهایی می توان به  جهانی بدون خشونت و افراطی گری دست یافت؟   


  • منصوره صامتی

استاد عشق

منصوره صامتی |

« علماء امتی ، افضل من انبیاء بنی اسرائیل

» 

ماجرای آشنایی پروفسور حسابی با امام خمینی ( رحمت الله علیهما ) :

جناب مهندس سید ایرج حسابی فرزند دکتر سید محمود حسابی ، در گفت و گو با خبرگزاری بین المللی قرآن ، به شرح خاطراتی از پروفسور حسابی و دیدار حضرت استاد با حضرت امام پرداخت . حسابی در این مصاحبه گفته است : در دیداری که پدرم با آیت الله العظمی بروجردی داشتند در آن جا با حضرت امام آشنا شدند و آن زمان هنگامی بود که قضیه ی کاپیتولاسیون و کنسرسیوم پیش آمده بود . 

ایشان یک بار در خیابان حافظ مشاهده کرده بودند که یک خودروی مستشار آمریکایی به یک دوچرخه سوار ایرانی زده و باعث مرگ این ایرانی شده بود . ایشان به پلیس گفته بودند : چرا این فرد را بازداشت نمی کنید ؟ پلیس اعلام کرده بود که ایشان پلاک آمریکایی دارند و بنده حق بازداشت ایشان را ندارم و این موضوع باعث ناراحتی بسیار شدید پروفسور شده بود . 

وی به خاطره ای از زمان نمایندگی پروفسور حسابی در مجلس سنا اشاره کرد و گفت : پدرم برایم تعریف کردند هنگامی که ایشان ، سناتور بودند به شریف امامی گفته بودند علیه کنسرسیوم لایحه ای بنویسیم . در مجلس شریف امامی به من گفتند که شاه به همه پیغام داده اند که اگر پست ، مقام ، ویلا یا .. می خواهید بگیرید ، علیه آمریکا صحبتی نکنید و همه قبول کرده بودند . 

بنده ( پروفسور حسابی ) به شریف امامی گفتم بیائید چون کاپیتولاسیون ، عمومی تر است شما صحبت کنید و چون کنسرسیوم فنی تر است بنده صحبت می کنم . ایشان گفتند که شاه برای ما دو نفر ( که مخالفت کرده و پیشنهاد آنان را قبول نکرده بودیم ) هم پیغام فرستاده اند و گفته اند که من ( شریف امامی ) نخست وزیر شوم و شما رئیس دانشگاه تهران یا وزیر فرهنگ شوید . بنده گفتم آقای شریف امامی ، مردم به ما رای داده اند که به آنها خدمت کنیم ، نه خیانت . و ایشان در را کوبیدند و رفتند . 

فرزند بنیانگذار علم فیزیک نوین در ایران ادامه داد : ایشان به هیئت رئیسه اعلام کردند که من می خواهم علیه کاپیتولاسیون و کنسرسیوم صحبت کنم . بعد از چند روز اتومبیل ما در خیابان ولیعصر منفجر شد ! در آن حادثه خواهرم (انوشه حسابی ) دچار سوختگی شدید شد ، بینی مادرم و چهار دنده ی پدرم شکست . حسابی گفت : ما در بیمارستان بستری شدیم و ایشان با دنده ی شکسته سخنان مربوط علیه کاپیتولاسیون را نوشتند و در روزی که باید نطق خود را ارائه می دادند ، شاگردان پدرم ایشان را روی برانکارد قرار داده و به مجلس سنا بردند و ایشان نطق خود را به دکتر لسانی دادند که قرائت کنند . 

ب

عد از این واقعه ، ایشان از مجلس اخراج شده و ما شش ماه به اصفهان تبعید شدیم . 

  • منصوره صامتی

40 دقیقه از ساعت 2 بعد ازظهر گذشته همینطور که از سرما خودم رو جمع می کنم و نمی دونم چرا رحمت خدا زحمته؟! به ساعت گوشی همراه خیره میشم 20 دقیقه فرصت دارم تا برای شرکت در جلسه از پارک وی به هفت تیر برسم . روحت شاد قیصر که گفتی ناگهان  چه قدر زود دیر می شود!


  خیلی وقته تکلیفم رو با یکی از اصول روان شناسی  که می گه  "برای انتقال حس احترام به شرکت کنندگان در جلسه راس ساعت مقرر در محل جلسه حضور یابید"روشن کردم ولی این بار فرق می کنه و من باید، باید، باید سر موقع برسم.

خدای من ! 18 دقیقه وقت دارم



بعد از خدا، تنها امیدم به ایستگاه تاکسیه 

راننده ی تاکسی فریاد می زنه:  هفت تیر فقط یک نفر...

خداروشکر به موقع رسیدم و دیگه لازم نیست کلی منتظر مسافر باشیم .


با خوشحالی چند گام بلند به سمت صندلی جلو بر داشتم ولی همه ی ذوقم محکم به شیشه ی بسته ی ماشین خورد و برگشت درست وسط صورتم.آخ!

ای بابا ! این چه وضعیه؟! 1 نفر از مردان غیرتمند ایرانی جلو نشسته 2 نفر هم عقب .حالا من باید کجا بشینم ؟!


نگاه کردم ایستگاه تاکسی برهوت بود کاری هم از ماشین های شخصی بر نمیاد هفت تیر درست وسطه طرحه!

تا اومدم به این فکر کنم که چقدر هوا آلوده است وما در عالم ذرع چه گناهی کردیم که باید درست وسط یکی از آلوده ترین شهرهای دنیا فرود بیایم؟!یاد مرحوم قیصر افتادم...


من همین یک شانس رو داشتم وعقربه هاهم که مسابقه ی دوی استقامت گذاشته بودندو می خواستن من و بیچاره کنن... زمان ! جلسه ! وای چقدر سرده  هوا تو این دهه ی فجری...



همون راهکار همیشگی...

یادش بخیر! وقتی اولین بار از این راهکار استفاده کردم چه لذتی بردم و تا چه اندازه از اینکه در سرزمین غیرت و ناموس زندگی می کنم خوشحال شدم یادم نیست. خدایا ! اگر یکبار دیگه هم خواستی من رو به دنیا بفرستی دوست دارم باز ایرانی باشم، باشه؟ !

راهکاری که حداقل 10 ساله برای من کاربرد داشته


سرم را به طرف شیشه ی جلو خم کردم و گفتم : عذر میخام میشه تشریف بیارید عقب بشینید

نگاهی کرد و هنوز جملم تموم نشده بود  گفت : نخیر

به ساعت نگاه کردم حالا چکار کنم ؟ عجبا! این دیگه چه رفتاریه مگه مشکلی پیش میاد بری عقب بشینی؟ دوست ندارم تو این فضای تنگ، ی مرد به من بچسبه داشت اعصابم خرد می شد که فکری به خاطرم رسید .

خودتون خواستید آقایون محترم !

من نمی دونم چرا مادران گرامی آقا پسر هاشون رو کمی مودب و فهیم تربیت نمی کنن که وقتی یک خانم میگه ف اونها تصور نکنن منظور خانم محترم حتما فرزاده !

فکر کردید من حداقل 10 سال تو این اجتماع بیکار بودم؟!  حرص خوردم ولی دنبال راهکارم بودم .

حالا که تاکسیرانی برای نوامیس اجتماعی فکری نمی کنه...  از یک راهکار دیگه استفاده می کنم به شرطی که اعتراض نباشه

ازفکر تا اجرا انقدر سرعت داشتم که تصور نمی کنم حتی آقای قالیباف هم به این سرعت طرح های کلان شهر تهران رو اجرایی کرده باشن!

چنان محکم و استوارکیف لب تاپ پراز جزوه و طرح رو گذاشتم کنارم که مرد غیور ایرانی کناری حداقل 10 سانتیمترعقب نشینی کرد البته شایدم 8 سانتی متر!و تا جایی که می شد به در تاکسی چسبیدم.

نفس راحتی کشیدم به خیال اینکه مشکل حل شده ولی مثل اینکه هنوز ماجرا تموم نشده بود!ً

 همینطور که صندوق ورودی پیام گوشی همراه رو خالی می کردم سنگینی نگاه مرد غیرتمند کناری تمرکزم رو به هم ریخته بود ...

  از گوشه ی چشم،کت شلوار قهوه ای رنگ  کتان ،کوله پشتی، موهای بلند با  مش نقره ای  که به  زحمت پشت عینک آفتابی صف کشیده بودند خودنمایی می کرد

 دلاورمرد سرزمین ناموس پرستان شهره ی شرقی شب شکن شیرین سخن، دهان باز کرد و با صدای نرم و لطیف آواز سر داد که :

خانم شما که  سختتونه ماشین شخصی بخرید راحت باشید !

به روی خودم نیاوردم ، همین که خواستم پیام بعدی رو هم پاک کنم

همون دلاور مرد سرزمین ناموس پرستان شهره ی شرقی شب شکن شیرین سخن گفت :

خانم میگم شما که سختتونه بهتره ماشین شخصی بخرید، می بینید که من تو بغل اون آقا نشستم !

ی نگاه به دیگر دلاور مرد سرزمین ...بقیشو خودتون می دونید انداختم انگار نه انگار اعتراضی نداشت ولی مرد کناری جوری خودش رو به تظاهر جمع کرده بود که حالتی از ترحم بر من عارض شد

گفتم :بنده حدس می زدم که ممکنه برای شما سخت باشه به همین جهت ازاون آقا  خواستم تشریف بیارن عقب بشینن


دلاور مرد ... نه مثل اینکه غیرت  و ناموس حالیش نبود، ی دست لای موهاش  برد و همینطور که نوک موهای نقره ایشو صاف می کرد گفت :

خوب کیفتونو بگیرین بغلتون

نه دیگه بحث، استراتژیک شد و نمی شد ساکت بود 

گفتم :دوست ندارم کنار شما بشینم، به همین خاطر کیف گذاشتم

گفت : خوب شما دوست ندارید!!!
با خودم گفتم :( بعله ، معلومه که شما دوست دارید)

مرد جلویی گفت :خانم این حرفا یعنی چی ؟ نخواستم بیام عقب.

گفتم : از نظر بنده ایرادی نداره که تشریف نیاوردید عقب ، همنوع شما ناراحت هستند ، وقتی خودتون به خودتون رحم ندارید مشکل بنده چیه ؟!

مرد کناری گفت:مشکل فکر مریضه ، شما فکرتون مریضه که فکر می کنید اگر من به شما بچسبم اتفاقی میفته !

آیینه نداشتم ولی انقدر گرم شده بودم که یقین دارم صورتم قرمز بود.سال هاست تمرین کردم که در بالاترین درجه از احساسات هم صدای طبیعیم رو حفظ کنم آب گلومو قورت دادم ، خواستم حرف بزنم که مرد جلویی گفت :

می دونید خانم چیه ؟

شما چادری ها فکر می کنید همه باید به شما احترام بزارن!

یکه خوردم و با تعجب گفتم :چه ربططططی داره آآآآقااااا؟!

من مانتویی هم بودم دوست نداشتم تو  ی همچین فضای تنگی ی مرد به من بچسبه ! بحث اخلاقیه، انسانیه

مرد کناری گفت : نه بحث اسلامیه ، شما رو مریض کردن این  اراجیف و به شما یاد دادن این آخون ...

دیگه طاقت نیاوردم عصبانی گفتم : چه ربطی به اسلام داره ؟ اصلا شما از کجا می دونید من مسلمونم ؟

همونطور که روی پیشونی شما هم ننوشته دینتون چیه ؟

گفت : از نظر شما که حتما من بی دینم !

خانم من کل دنیا رو گشتم : اصلا این حرفا معنی نداره ...

خواست ادامه بده که گفتم : در همون کل دنیا هم که شما تشریف بردین (البته بهش نمیومد کل دنیا رو دیده باشه ) وقتی یک زن دوست نداشته باشه هیچ مردی اجازه نداره کنارش بشینه و در قوانین اجتماعی تعرض به حریم خصوصی زنان مجازات داره

چرا انقدر شلوغش می کنید ٰاینجا ایرانه و عرف جامعه ی ما هم به حریم خصوصی زنان احترام میگذاره

بجای اینکه کار من رو بد تعبیر کنید به حق انسانی من به عنوان یک زن فکر کنید شما هم می تونید به عنوان یک مرد دوست نداشته باشید که یک خانم انقدر نزدیک شما بشینه حتی ممکنه دونفر از یک جنسیت هم دوست نداشته باشن به هم بچسبن !

آقای محترم، من نمی دونم شما چه احساسی دارید اگر ی مرد غریبه به   مادر ، خواهر، همسر و یا دختر شما تو ی همچین فضای تنگی بچسبه ولی یقین بدونید   مادر ، خواهر، همسر و دختر شما دوست نخواهند داشت که یک مرد غریبه تا این حد نزدیک اونها بشینه 

شما مساله رو به  همه چی ربط دادید جز اینکه فکر کنید این مساله کاملا انسانی و اخلاقیه .همه ی ما به هر قدری که می تونیم باید تلاش کنیم جامعه ی اخلاقی تری داشته باشیم، همین.


صدا از درو دیوار تاکسی در میومد ولی از این 4 تا مرد ایرانی داخل تاکسی نه! نگاه کردم همشون غرق در تفکر بودن  

آروم نفس عمیقی کشیدم که سکوت جلسه ی استراتژیک امنیت اجتماعی بهم نخوره ولی از شدت حرصی که خورده بودم از گلوم حرارت می زد بالا ...

عباس آباده آقا ! راننده ی تاکسی بود که به مرد جلویی یادآوری کرد تا پیاده بشه.

مردجلویی که  نمی دونم با چه صفتی باید ازش یاد کنم پیاده شد.

کیف رو برداشتم و رفتم جلو نشستم وچند دقیقه بعد هفت تیر سر مشاهیر پیاده شدمٰ در تاکسی رو آروم بستم و اعضاء جلسه امنیت اجتماعی تاکسی همچنان غرق در تفکر بودند...


فقط این هوای خیلی سرده 7 درجه زیر صفر می تونه حرارت غصه های یک زن مسلمان را در ام القرای جهان اسلام، تهران ، ی کم التیام بده

وای خدا !که چقدر  این دنیا قفسه تنگیه! خودت می دونی که غصه های من برای خودم نیست که برای انسانیت بر باد رفته است. من برای فرزندان آینده ام مادرانه نگرانم و جای تو اینجا روی زمین بیش از همیشه خالیه!

سر سفره ها حتی بوی نفت هم میاد ولی بوی تورو نمیشه احساس کرد، ای دانای شنونده ی بینا !


نمی دونم چرا میون این سرما حالا که جلسه هم دیر شده ، بی اختیار یاد احمد شهید و ادعاهاش در مورد نقض حقوق بشرافتادم !

راستی اگر احمد شهید اینجا بود نقض حریم خصوصی یک زن مسلمان  رو هم در گزارشاتش به سازمان ملل ارائه می کرد؟!!!


  • منصوره صامتی