منصوره صامتی

کارشناس فرهنگی

منصوره صامتی

کارشناس فرهنگی

منصوره صامتی

رویای 1400 ساله ی مسلمانان جهان در حکومت اسلامی ایران به تحقق پیوسته و امروز این ظرفیت عظیم فرصتی تکرار نشدنی است. معتقدم که انسان به ضرورت ماهیت الهی و اندیشه ی خویش یک رسانه است وامروز در عصر رسانه ضروریست تا دغدغه های فرهنگی ،اجتماعی و سیاسی مان را باهم شریک شویم، باشد که در مسیر زمان به جامعه ی مهدوی نزدیک شویم."زندگی بهتر حق مسلم ماست!"

و همچنان که رهسپار آینده ایم بیندیشیم که :

ما ازین قرن نخواهیم گذشت
ما ازین قرن نخواهیم گریخت
با قطاری که دگران ساخته اند
هیچ پروازی نیست برساند ما را به قطار دوران
و به قرن دگران
مگر انگیزه و عشق ،
مگر اندیشه و علم ،
مگر آیینه و صلح
و تقلا و تلاش
بخت از آن کسی خواهد بود که مناجات کند با کارش
و در اندیشه ی یک مساله خوابش ببرد
و کتابش را بگذارد زیر سرش و ببیند در خواب حل یک مساله را
باز با شادی در گیری یک مساله بیدار شود ...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جامعه شناسی» ثبت شده است

.
.
.

در میان همه ی آنچه نمی شود در حضور نامحرمان گفت
لطفا اندکی
تنها اندکی
به ریزش پایگاه های اجتماعی بیندیشید 
همان مهمترین عامل پیروزی انقلاب را می گویم 
به مردم ،   همان قشر خاکستری که نود درصد جامعه را شامل می شود که اگر نباشد جامعه ای نیست 
به همان هایی که نه صفرند نه صد و خداوند به موهبت حیات شایسته شان دانسته
به آنهایی که در چارچوبی مطلق قاب نمی شوند
به آنهایی که گاهی به تیغ قضاوت  هم از نان افتادند هم از نام 
به آنهایی که در بحبوحه ی انتخابات مهم می شوند !
به آنهایی که  بی دعوت آمدند  و بی ادعا ، حتی به ظاهر تدین  نیز آراسته نبودند ولی در کنار متدینین 9 دی را آفریدند ...
.
.
.

به آنهایی که اگر تمام درها را به روی خود ببندیم باز هم از میان آنها اجبار عبور داریم و البته امتحانی سخت در پیش
.
.
.

  • منصوره صامتی
به گزارش ایسنا، در این گزارش که با عبارت «این گزارش شروعی ندارد»، آغاز شده، آمده است:
مشتری دارد، او را تا دو و نیم میلیون تومان می‌خرند. برای چه تحویل شما بدهم؟» راحله سیزده سالش است، مادر مواد فروشش در زندان است و برادرش سرپرستی او را به عهده دارد. راحله شناسنامه ندارد. برادرش نمی‌خواهد او را تحویل موسسه خیریه دهد. «دو میلیون بده بچه را ببر هر جا که خواستی.»


 این گزارش نیست، روایت نبض کند کودکانی است که هر روز آنها را سر چهارراه‌ها یا مترو می‌بینیم. نه می‌توانند بخوانند نه می‌توانند بنویسند، تنها چیزی که از همان ابتدا آموزش دیده‌اند کار کردن است. آنها از صبح کار می‌کنند تا شب پدر و مادرهای جعلی یا پدر و مادرهای خودشان با خیال راحت مواد بکشند. کارگرانی که اگر خوب کار کنند، خریداران فراوانی دارند. قیمت این کودکان برده را می‌پرسم: «از صد هزار تا پنج میلیون.»
بردگی به جای عاشقی اینجا دروازه غار است، ناف تهران. سوار مترو که شوی، کمتر از یک ساعت به ایستگاه شوش می‌رسی و چند قدم پیاده که بیایی جایی سر در می‌آوری که انسانیت دود شده و به هوا رفته است. صبح‌ها خلوت و شب‌ها از زمین بچه می‌جوشد. نه عاشق می‌شوند، نه کودکی می‌کنند. وقتی به سن دوازده سیزده سالگی می‌رسند باید ازدواج کنند و بچه‌دار شوند. این چرخه زندگی کودکان برده است. راه دیگری مقابل پای آنها نیست، فکر می‌کنند حتما این صحیح‌ترین راه است. آنها را غربتی صدا می‌زنند. از لب خط تا دروازه غار، خانه‌هایی را می‌بینی با حیاط‌هایی بزرگ و هشتی و اندرونی و بیرونی. در تمام این اتاق‌ها خانواده‌هایی زندگی می‌کنند با چند بچه. هر بچه سرمایه‌ای برای خانواده. برای این والدین، فرزند بیشتر، زندگی بهتر است، مواد بیشتر است و نشئگی عمیق‌تر. بیمارستانی شبیه به وال‌استریت دختربچه 14 ساله افغان سال پیش بچه‌دار شده بود. او حتی توان بلند کردن بچه را هم نداشت اما حالا بچه او پیش خودش نیست. نوزادش را سه میلیون تومان فروخته است. در این محله گروه دیگری نیز هستند کم‌تعدادتر از غربتی‌ها. به آنها فیوجی می‌گویند.

اکثر مددکاران موسسات خیریه که با این خانواده‌ها سر و کار دارند، خرید و فروش بچه یا بچه‌دار شدن برای درآمدزایی را ناشی از فقر فرهنگی در بین این گروه‌ها می‌دانند. اینجا با بچه تجارت می‌کنند، مواد می‌کشند، زندگی می‌کنند و دست آخر هم سرنوشت تلخ‌تری در انتظارشان است. اینجا هر اتفاقی می‌افتد. مردی به نام خسرو وجود دارد. به بچه‌ها پول می‌دهد و بعد آنها را به هزار شکل دیگر به بردگی می‌گیرد. کودکان موظف هستند که آخر شب با مقدار مشخصی پول به خانه برگردند. اگر پول کم آورده باشند، باید تن به کارهای دیگری دهند.
ازدواج این بچه‌ها هیچ جایی ثبت نمی‌شود. نامشان جایی ثبت نمی‌شود. گویا روح هستند. برده‌هایی که فقط برای کار زاییده شده‌اند. بیمارستان ... در خیابان مولوی تهران است. بازاری برای خرید و فروش بچه؛ درست مانند وال استریت. یکی از دانشجویان پزشکی که آنجا کار می‌کند، می‌گوید: «خانم‌هایی به این بیمارستان می‌آمدند و بچه‌دار می‌شدند و می‌رفتند، حتی برای شیردهی کودک خود صبر نمی کردند. خیلی عجیب به نظر می رسید. اما همین خانم دو هفته بعد می‌آمد و برگه‌ای را که دست مردی بود امضا و پول ناچیزی دریافت می‌کرد، سپس بچه را به او تحویل می‌داد. به همین سادگی. اینجا زنان معتاد هم می‌آیند برای زایمان، اما خرج دو سه شب مصرفشان را می‌گیرند و کودک خود را می‌فروشند.»

 بیایید برگردیم به دروازه غار. کوچه‌های باریک با جوی‌هایی که خشک شده است. بوی زباله می‌آید. دیوار سفید بزرگی دور جایی شبیه به میدان را گرفته است. از سوختگی‌های کنارش می‌توان فهمید که اینجا خوابگاه کارتن‌خواب‌هاست. یکی از آنها در میان زباله‌ها به ظرف برنجی می‌رسد و آهسته آهسته شروع به خوردن آن می‌کند. فروش کودک به هر قیمتی غربتی‌ها گروهی هستند که اصل خرید و فروش بچه‌ها متعلق به این گروه است. گروه‌های دیگر سعی می‌کنند که بیشتر بچه‌دار شوند تا پول بیشتری به چنگ بیاورند. مادری فرزند خود را یک و نیم میلیون تومان فروخته است. هنگامی که باردار بوده، بیمارستان نرفته زیرا قرار این بوده است که به محض اینکه بچه‌دار شد، باید او را به خریدار بدهد.

 - نمی‌خواستی بچه‌ات را نگه داری؟ - چرا اما به پولش نیاز داشتم. تمام مکالمه همین قدر طول می‌کشد. آنقدر مطمئن پاسخ می‌دهد که دیگر جای سوالی باقی نمی‌گذارد. بین خودشان و بچه، همیشه خودشان را انتخاب می‌کنند. مادر دیگری قرار بوده با فروش بچه به قیمت دویست هزار تومان لااقل خرج چند شبش را به دست آورد. زمانی که او تازه مواد مصرف کرده بوده، خریدار می‌آید و بچه را می‌برد، نه پولی پرداخت می‌شود، نه مادر چیزی یادش می‌آید. همه زندگی‌شان در پایپی شیشه‌ای خلاصه شده. پایپ هنوز در دستش هست. در حیاط خانه چند کودک بازی می‌کنند. کارگرانی که منتظر مشتری هستند، زمین یخ‌زده و آب سیاهی آنجا جریان دارد، بچه‌ها روی آنها سر می‌خورند و می‌خندند. یکی از مددکاران اجتماعی محله می‌گوید: «موردی داشتیم که برای ساکت کردن نوزاد چهارماهه خودش به او متادون می‌داده و در کنار نوزاد شیشه مصرف می‌کردند که بچه دچار حمله‌های شدیدی شده بود. هر کاری می‌کردیم که بچه را از مادر بگیریم و او را درمان کنیم قبول نمی‌کرد. بعدا که با او صحبت کردیم به ما گفت بچه پنج میلیون تومان مشتری داشته است و اگر آن را به ما تحویل می‌داد مشتری بچه از دست می‌رفته اما به خاطر حال بد کودک مجبور شد و او را به ما داد.»
 کودکان اجاره‌ای مسعود، مددکار اجتماعی و بلد محله است. او مسئول شناسایی دروازه غار و لب خط است. خانه‌ای را نشان می‌دهد که یک سال پیش توسط موسسه‌ای خیریه کشف شد و تعداد زیادی بچه را از آنجا نجات می‌دهند، می‌گوید: «سال پیش بود فکر می‌کنم که این خانه را پیدا کردیم. حدود 40 تا 50 بچه در این خانه بودند که هرروز صبح عده‌ای می‌آمدند و آنها را اجاره می‌کردند و دوباره آخر شب آنها را برمی‌گرداندند.» گروه دیگری هستند که در بارداری متوجه می‌شوند که نمی‌توانند از بچه نگهداری کنند و به همین خاطر دنبال خریداری برای فرزند خود می‌روند. اینها امن‌ترین مکان را یا خانه‌هایشان می‌دانند یا بیمارستان ... .
دانشجوی پزشکی که در این بیمارستان کار می‌کند می‌گوید: «در روز حدود سه تا چهار تا از این موارد در بیمارستان داریم. شاید خیلی از آنها در قبال فروش بچه خود اصلا پولی نگیرند و خیلی از آنها کودکان خود را رها می‌کنند و می‌روند.» از طرح ضربتی تا فقر فرهنگی در لب خط، مردها تا آخر شب قمار می‌کنند و زن‌ها کار. فرهنگ زندگی‌شان عجیب است. کودکان آنها هم گاهی اوقات وارد این بازی‌ها می‌شوند و از همان سنین کودکی دست به همه کاری می‌زنند. یکی دیگر از مددکاران اجتماعی می‌گوید اینها از بچه‌ها هر استفاده‌ای می‌کنند و این همان فقر فرهنگی شدیدی است که در میان آنها وجود دارد. با برخورد و طرح‌های ضربتی اینها جمع‌آوری نمی‌شوند. صرفا باید از طریق تغییر خود این بچه‌ها نگذاریم نسل جدیدی از آنها تربیت شود. این گزارش حتی پایانی هم ندارد. پایانی نیست بر مشکلات کودکانی که ناخواسته به دنیا می‌آیند و نمی‌دانند که چه کسانی هستند. بچه‌هایی که هنوز بچگی‌نکرده پدر شده‌اند، مادر شده‌اند، اما نه می‌دانند خودشان از کجا آمده‌اند، نه بچه‌شان به کجا می‌رود. اینجا لب خط است، دروازه غار.

 اینجا ته خط است برای بچه‌هایی که معامله می‌شوند تا مادرشان بگوید: «فروختمش و پول زندگی را به دست آوردم / چاره‌ دیگری نداشتم. اگر نمی‌فروختم چه کار می‌کردم؟ / نمی‌توانستم نگهش دارم. آدم در خماری هر کاری می‌کند. وقتی پول خوبی پیشنهاد می‌کنند دیگر به من چه که بدانم کجا می‌رود؟»
  • منصوره صامتی
1. خاطره ها بخشی از هستی بشر است. می شود خاطراتی را تنها در حاشیه ذهن داشت نه در متن ذهن، اما نمی شود از آن بکل طفره رفت. اجتماع انسانی هرمقدار نیز تحول تاریخی و دورانی پیدا بکند وحتی بعد از گسست های اخیر و جدید معرفت شناختی وجامعه شناختی اش، بگمان سخت است که بتواند با خاطرات دنیای قدیم یکسره وداع بکند وآنها را به فراموشی بسپارد، چنانکه اصلا نبودند. داستانهای عتیق، جزوی از میراث بشری است ودر زمرۀ اینها، داستان پیامبران است. رسولان، گروهی از مهم ترین نمونه های انسانی بودند که در تاریخ کهن زیسته اند وتجربه ها واحوال واوصاف آنها هنوز هم دل کسانی را می برد ودلالتهایی ونشانه هایی با خود دارد. اینان البته منحصر به انبیای سامی وابراهیمی نیستند ولی ما به دلیل آنکه در بخشی از تقدیر تاریخی خود ، با دینداری از نوع اسلامی آن محشور شده ایم با انبیای ابراهیمی آشناتریم. حتی در این زمانۀ مدرن ومابعد مدرن نیز هرچند تفکیک ها وتمایزهای معرفتی وارزشی ونهادیِ مهمی روی داده است وخیلی از آنچه در گذشته از دین وپیامبر انتظار می رفت امروزه دیگر بحق انتظار نمی رود، اما بازهم خاطرات دینی گاه وبیگاه در ذهن وضمیر وزندگی کسانی وگروه هایی فعال می شود و به باقیماندۀ نیازهایی پاسخ می دهد که در آن سوی سرحدّات عقل مدرن برجای مانده اند و همچنان بر شرایط بشری ما سنگینی می کنند. گاه گاهی قصه های رسولان تاریخ، در زوایای پنهان جان من هم می آیند ومی روند. غوغایی می کنند و طنین در می اندازند. شگفت است، بارها شده که من انتظار نداشتم وپاک غافل از این خاطرات، که به یکباره واقعه ای روی داده است. انبیا، میهمانان ناخواندۀ خیال من از آن سوی دور ودراز تاریخ شده اند. تااندازه ای که خانۀ تنگ و محقر وجودم اجازه می داد، عزیزشان داشته ام و به آهی و دریغی و نجوایی، پذیرایی کرده ام. چندی است ایوب ویونس مدام می آیند ومی روند. گویا می فهمم چرا. تجربه های شان خیلی با دلهره ها و آلام این روزهایم آشنا می نمایند.....

 2. آن شب تنها بودم، دلم گرفته بود به اندازۀ همه دنیا. لشگری از شرور عالم ومصائب آدم، پیش چشمان خسته ام سنگدلانه رجز می خواندند، در ذهن رنجورم سخت می خلیدند و اعصاب معرفت وروح مرا با بیرحمی تمام می فشردند. از هرآنچه واژگان زیبا در زمرۀ عدالت ورحمت وحکمت وتئودیسه که گفته می شود، سخت آزرده بودم وبا خود (وشاید با هر خودِ بزرگ تر دیگر) به نجوایی خاموش می گفتم: اگر بهتر از این ممکن نبود پس چرا هستی شد به جای آنکه سر به سر نیستی باشد. می خواستم همۀ اشکهای بشریت مغموم را به علاوۀ اشکهای ماهیان دریاها و آهوان صحراها و مرغان آسمانها، یک تنه برعهده بگیرم و چشمه چشمه بر گونه های خویش بریزم وخود را در جاری آن بشویم وآرام شوم. من به رسم معمول این زمانه ودر حد ذهن حقیر خویش ، خرَد را باور دارم و به همان فرض مشهور من هم با اطمینان تمام قائل ام که تقلیل مرارتهای بشر بدون پروژۀ عقلانیت و آگاهی جدید، بدون سبب شناسی علمی وبدون کوشش معقول انسانی و بدون حکمرانی خوب و از این قبیل الزامات، میسّر نمی شود. اما لحظه هایی هست چنانکه گفتم همۀاین سور و سات امروزی به شکل مرموزی در می مانند وشاید آگاهانه کنار می کشند و مرا لختی با خاطرات کهن، با ناخودآگاه نهفته در گوشه های ناپیدای هستی ام، تنها می گذارند. میهمانان آن سوی تاریخ در این وقتهای بی وقتی، سر می رسند. آن شب تنها بودم، دلم گرفته بود به اندازۀ همه دنیا....

 3. یکی از همان تاریخیان دور، درِ خانه هستی مرا آرام می زد....این بار یونس بود. خسته از راه دراز. پیغمبری که در کودکی به من صراحت «به تنگ آمدن» و«زبان به شکوه گشودن» و آزرده خاطر شدن از خدا را آموخت. این طرح بودن ما، از بنیاد مشکل دارد. ما محکومین به زیستن ایم و مسأله ها وشرّ ها بیرون از شمار. گاه باید صمیمانه پرسید و صدها چرا در برابر خدا گذاشت. در کتب مطولی که خواندم هرکس تعریفی از عصمت می کرد چه بسا با انواع تشبثات. من امّا آن را در معصومیت ناراحتی های یونس می دیدم. یونس رفیق کودکی من بود وتا به امروز یاد او با من هست. آن شبِ تنهاییِ انسانی ام نیز، تا یونس آمد قدری سبک شدم. یونس از زیستن در این شرایط بشری خسته شد. رفیق نهنگان دریا شد: «وذاالنون اذ ذهب مغاضبا فظنّ ان لن نقدر علیه ونادی فی الظّلمات.................». یونس به قیمت صداقت و صراحتش، سختی کشید. یونس از وسعت دردها واز دشواری تقلیل مرارتها برافروخت و سراسیمه رفت. او تقدیر را سهل گرفت وتقدیر، او را سخت درهم فشرد. قرعۀ کشتی نشستگان به نام یونس زده شد واو محترمانه به دریا پرتاب شد؛ مثل بسیاری از قوانین محترمانه ای که تا به امروز هست وکسانی به نام آن رنج می برند و ندارند وکسانی به نام آن سود می برند و دارند. تصادف، بزرگترین قاعدۀ این دنیای کج مدار بود وهست وگویا بازهم خواهد بود. تصادفی است که کثیری از کودکان بیگناه این عالم در قحطی آفریقا پرتاب می شوند ونه در مهد کودکهای مدرن. تصادفی است که منابع در دست گروه هایی افتاده است و نصیب دیگران فقر وفاقه شده است. تصادفا، جنوب وشمال درست شده است، حاکم ومحکوم درست شده است. مؤمن وملحد درست شده است وتصادفا، ما به بهشت خواهیم رفت چون مسلمانیم و خیلی ها به جهنم خواهند رفت چون تصادفا مسلمان نیستند. اگر پای خدا را نیز به این «مسائل مگو» بکشیم، که غامض تر هم می شود!

 4. فرق یونس ونیچه، یکی هم این بود که نیچه در حسرت خدا، حزین ترین مرثیه های سرد فلسفی سرود اما یونس زیر بار جای خالی خدا نرفت وهمچنان او را جست. فرق مارتین بوبر با یونس این است که بوبر با خسوف خدا[i] کنار آمد ولی یونس در دل ظلمات باز نوری جست. یونس در شکم ماهی نیز امیدوار بود که امری متعال به غمزه می آید، منزه وبرتر از تمام آنچه ما تصور و تعریف می کنیم. معنایی فاخر هست در نهایت ناسازی و مستوری. فراوانی بیکرانی هست فراسوی همۀ محدودیتهایی که در خویش ودر پیرامون خویش بعیان می بینیم وبا آن دست به گریبان ایم. یونس در شکم ماهی نیز امید وآرزو داشت وایمان یعنی امید وآرزو. یعنی چنان زندگی کن که حقیقتی هست، که اوجی هست، که معنایی غایی هست. به رغم همه شواهد خلاف، تو مصمم باش که دعوتی از تو هست... تا یونس آمد، همۀ کائنات بیکباره شبستانی شد، پرشکوه تر از هر مسجد یا کلیسا یا آتشکده ودیر؛ با روشنی رازآلود ونغمه ای غریب وآشنا: فاستجبنا له ونجّیناه من الغمّ وکذلک ننجی المؤمنین... یونس به رغم تمام مصائبی که کشید، درک یوتوپیک از هستی واز انسان و از خود را از دست نداد. یونس به رغم همه آزاردگی هایش، باز فراوانی بیکرانی در هستی جُست. باز برمحدودیتهای بشری خویش واقف شد، باز برخود نهیب زد، باز سطح انتظارش را از خود بالا برد وسطح توقعاتش از دیگران را پایین. باز بودن در اینجا را فرصتی دید و زیستن با مردمان را بر دیدۀ منت نهاد. یونس با غوطه خوردن در غمهای عالم ، برآنها فائق شد...... بدرود یونس! دوست نهنگان! صدای حزین نیایشی غریب در ظلمات! ...پیامبر اعتراض و ایمان! واژۀ مبهم اندوه ونجات!... میهمان گریزپا از آن سوی تاریخ! بدرود....

 برگرفته از تارنمای استاد دکتر مقصود فراستخواه.
  • منصوره صامتی

 پیوندمان یکساله شد...

باورت می شود!  آن اوایل تنها سکوت بود و سکوت نمی دانستیم چه بگوییم 

شاید هم می دانستیم  ولی نمی دانستیم بعد ازاولین کلام چه خواهد شد ....

گفتیم اولین کلام را هم آواز هزاردستان آن هنگام که به افق چشم دوخته بودیم  

محو دررویای بودن   غرق در تمنای ماندن 

رویای من!  به یاد داری چگونه زمان ما را به هم پیوند داد ؟

به یادداری چگونه از آن هم شدیم ؟

آن روزهای نخستین تردید چه زود به فردا پیوند خورد!

من در تو و تو در قلب من متولد شدی 

تو را دوست می دارم که  مرا  با همه ی خلوصت  آیینه می شوی 

به یاد داری آن اولین سلام را آن اولین سوگند را ، آن اولین اشتیاق را ...

که ما در حجم تناقض مرور خواهیم شد ...

که ما در باریکه ای از نور آن هنگام که شب راهی سپیده می شود

آن هنگام که گرما، سرما را به تب هزارساله در آغوش می فشرذ

آن هنگام که حقیقت اندوه گلوگیرش را فریاد می زند تعبیر خواهیم شد

تصمیم سختی بود به سختی یک رویش  به دشواری جوانه زدن یک رویا

تمام روزهایی که درسراسیمگی همراهی تو سپری شد  و چه طعمی داشت دیدارت !...

شاهد شب های ملتهب من ! با من بخوان حدیث یکرنگی که من در وسعت تاثیر تو زندگی خواهم کرد 

به یاد دارم ثانیه های پر تپشی که با تو به سپیده رسید ...

به یاد داری نمازهایی که به نام رسالتمان اقامه شد؟

که نفس نفس ، من در تو و تو در من خواهیم بالید اگر "خود آ "بخواهد

 رویای من ! با من بگو در حجم زمان:

هرکجا عشق آید و ساکن شود                                                هرچه ناممکن بود ، ممکن شود...


                                           


این ابیات از طرف یکی از مخاطبان عزیز به پارادوکس عزیز هدیه شده است که بسیار ممنونم 

تو در طنین کدام شعر ترانه گشته ای              

که ورد زبان کامهای تشنه 

  1.  نوشتنت بند بند دلم را آب میکند

    تو که به قلب بدیها همانند دشنه ای


 نه اهل طعنه هستی ونه اهل دشمنی            بانوی خوب قصه های من گشته ای

سردم که میشود تو مرا" ها "می کنی           انگار تو مرا از ازل سرشته ای! 

سرت همیشه برای محبت درد میکند                            راستی تو آدمی یا یک فرشته ای؟

تو مثل آینه ای !پارادوکس در تونیست              تو اسم اعظم عشق رابردلت نوشته ای

یکسال گذشت وتو یکساله میشوی          " وبلاگ" پر شکوه حرفهای گم گشته ای

میلاد تو یعنی مرگ هرچه نیست              امیدچشمهای کشتی شکسته ای

عجیب نیست پیوند میلاد تو وشاه روزگار       دیده ام چه ندبه ها که به انتظار نشسته ای....






این نقاشی های زیبا هم هدیه ی یکی از مخاطبان عزیزو دوست داشتنی است






                                                      

  • منصوره صامتی

اعتماد ،امید،مشارکت

منصوره صامتی |


اعتماد به موجودیت و ماهیت فعلی جامعه و امید به آینده ی چشم انداز ترسیم شده توسط نخبگان  هر اجتماعی دو عنصر اساسی وفاق ملی و وحدت است که در نهاد های جامعه با توجه به هدفها و آرمانهای آن نهادینه شده و موتور پیشران حرکت و پویایی جامعه رو به آینده است و گذشته از حوزه ی خصوصی فرد فرد جامعه  در حوزه ی عمومی نیز ضامن حضورو انگیزش افراددر جهت مشارکت حداکثری در پذیرش ،عمل و حساسیت به تثبیت حقوق مدنی است .

به نظر می رسد نخبگان جامعه ی ایران در همه ی سطوح بیش از هرچیز باید دو شاخص اعتماد و امید اقشار ملت را در مقایسه با سالهای ابتدایی انقلاب مورد بررسی و سنجش قرار داده و در گذر از این مفاهیم در جستجوی تقویت نقاط قوت و رفع نقاط ضعف باشند تا به عنوان نمونه مشارکت و حضور مردم در انتخابات ریاست جمهوری با محورهایی همچون شعارزدگی و سوار شدن بر موج احساسات گره نخورد و همگونی نداشته باشد .

اعتماد ملی و امید به آینده ی کشور از جمله مهمترین سرمایه های اجتماعی هستند که تنها و تنها در بستر آنها مفهوم فضیلت مدنی جان می گیردو ماهیت نظام اسلامی پایدار بر اصول دموکراتیک رخ می نماید.

 

مشارکتی که بی تردید مولود امید به آینده  آن هم در بستر اعتماد سازنده است .وبجاست که بیندیشیم

شاخص های ایجاد اعتماد و سنجش میزان اعتماد مردم به نخبگان جامعه  چیست؟

عوامل بیرونی و اختلاف افکنی دشمنان چه سهمی از بی اعتمادی مردم را سبب شده اند؟

عوامل درونی و کژکارکردی نهاد های اجتماعی چه سهمی از بروز بی اعتمادی مردم را به خود اختصاص می دهند؟

آیا اساسا در حال حاضر عنصر بی اعتمادی به آنچه نخبگان می گویند و یا بدان عمل می کنندآنقدر مهم و قابل اعتنا هست که به صورت یک پارادایم اصلی مورد واکاوی قرار گیرد؟

عنصر امید ماهیتا چگونه و توسط چه نهاد هایی و بر اثر کدام عوامل شکل دهنده ی انسجام ملی است ؟

چه مقدار ویژگی های شکل دهنده ی جامعه ی ایران از جمله حضور قومیت های مختلف در بروز اعتماد ملی و یا در جهت عکس عمل کرده و قابل بررسی است؟

چگونه ادامه ی روند نهادینه نشدن این عناصر در حوزه ی خصوصی  در حوزه ی عمومی مردم را به رفتارهای واکنشی وا می دارد ؟

چگونه به جای انگیزش های سطحی به تغییر رفتارو بینش مردم در قالب فرآیند ی استراتژیک بپردازیم؟

بی شک سوالات فراوان و پاسخ های متعددی در این خصوص موجود است

شما نیز با ارائه ی نظر و پیشنهاد خویش در این بحث مشارکت نمایید.

 

 

 

 

  • منصوره صامتی