تا روح خدا!
منصوره صامتی |
ثانیه های صبح ، ساعت 5 را دور می زند و من ...
دلم بهانه دارد ، بهانه ی گریه و تو از حبل الورید هم نزدیکتری
چقدر خوب که تو همیشه بودی
چقدر خوب که تو همیشه هستی
ای بهانه ی تحمل تنگی های این قفس!
قطره ای در چشمم می لغزد ...
وبی اختیار مهر پدر قلبم را فشرده می سازد
چقدر حیف که نیستی حالا که شانه هایت کمبود من است
که دردهایم یکی ، یکی فرو می ریزند ...
سال هاست که این صورت خیس آوای خلوت من و توست
ودردهایم فرو می ریزند بر صفحه ی خیس ...
و بی بهانه دلم تا روح الله سفر می کند