اینجا ایران جمهوری اسلامی
دلمان خوش است که اینجا ایران است و دلخوش تر که رایحه ی انتظار رنج هایمان را آرامش است
دلم می خواهد تاب بیاورم و زبان در دهان نگاه دارم ولی ...
دیگر از سیلی هم گذشته این رو به هیچ ثلمه ای سرخ نخواهد شد و تشتی است که از بام اوفتاده
لحظه لحظه ی خفقان گرفتن نیست پیچ و تاب تاریخ است که به وسعت درد هایمان ملتهب گشته آنچنان که خاری در پا لنگ لنگان تو و کوچه با هم می روید شاید که در انتهای ناکجا آباد محو شوید
رویمان به دیوار است و گلاب به آبرویمان می پاشند !
چه دانی که تا چند این چنین چشمهایت گرد و متعجب خواهد شد از بس که از این باغ بری می رسد !
آخر این تاراج را کی پایان است؟
به دنیا که آمدیم جعبه ی جادویی می گفت و پدرم و مادرم و همسایه مان که اینجا ایران است جمهوری اسلامی و من به دنبال معلول این علت عظیم با شتاب روانه شدم ردپاها نشانی از معراج بود ...
من دلم می خواهد از این دنیا بروم لا اقل به جایی که خبری از سیاسی بازی و دروغ بزرگ بزرگ ترها نباشد ...
من باید باور کنم که اینجا جمهوری اسلامی است و همین دیروز بانک جریمه ی جریمه ی دیر کرد واریز قسط را به رسم حرام خواری طلب کرد ؟!
و من باید آواز های دهل را تشویق کنم بی آنکه در این نزدیکی عروسی باشد !
به اجبار هذیان هم که شده من باید باور کنم که اینجا ایران است و برخی از سر دلسوزی به ایرانی جماعت 8 میلیارد سیگار تعارف می زنند و کارخانه ی خودکفایی دخان افتتاح کرده اند ؟!
همسایه مان نیز از سقف آویزان است و هنوز صدای خور خور نفس های آخرش در گوش ، از دور دستها شیره ی جانش را می مکند
و امروز اما
پدر نقاب در خاک کشیده و مادر خسته تر از همیشه و من در میان کابوسی از نفوذی ها که هم خاک را می بلعند و هم آب را به بهار وعده داده شده دلخوشم ...
جعبه ی جادویی همچنان می گوید اینجا ایران ، جمهوری اسلامی
ای کاش ما را از این کابوس سراسر وحشت می دزدیدی
واگر پیشانی نوشتمان زخم است و خنجرلااقل ما را گنگ ، ما را لال می آفریدی که سرمان سلامت باشد ... ببین چگونه ریشه ی إیمان مان را به نام دین بر باد می دهند
دستمان را بگیر