تکرار در تکرار بی پایان
مشغله های این روزهایم مرا با خود می برد
آنچنان که در لحظه هایم گم شده ام
چه قدر زود زمان مرا به ایستگاه آخر رساند 365 روز دیگر از جیره ی عمرم رو به پایان است و من خیره ی گذشته های نزدیکم !
مگر می شود؟!
آخر جز تکرارهای بی پایان چه سهمم بوده است در ثانیه های حیرانی ؟!
ای حیات در من دمیده شده !
ای نیکو یار آشنا !
ای محرم نفس های اضطراب !
اندیشه ام را درمان کن که تقلب را به نام تو مهر نزند
و جز تو را باور نکند
و غیر تو را درمان نداند
قدم هایم مرا با خود می برد
و من در پس کوچه های ذهنم غرق ...
سو سوی چراغ کوچه را به گفتگو
که
پیرمرد رفتگر کوچه های تکراری من
لبخند زد و گفت : سلام
سلام گفتم و یادم آمد که 365 شب است که قصه ی او تکرار می شود و
من رفتگر کوچه های آشنا را فراموش کرده ام !