منصوره صامتی

کارشناس فرهنگی

منصوره صامتی

کارشناس فرهنگی

منصوره صامتی

رویای 1400 ساله ی مسلمانان جهان در حکومت اسلامی ایران به تحقق پیوسته و امروز این ظرفیت عظیم فرصتی تکرار نشدنی است. معتقدم که انسان به ضرورت ماهیت الهی و اندیشه ی خویش یک رسانه است وامروز در عصر رسانه ضروریست تا دغدغه های فرهنگی ،اجتماعی و سیاسی مان را باهم شریک شویم، باشد که در مسیر زمان به جامعه ی مهدوی نزدیک شویم."زندگی بهتر حق مسلم ماست!"

و همچنان که رهسپار آینده ایم بیندیشیم که :

ما ازین قرن نخواهیم گذشت
ما ازین قرن نخواهیم گریخت
با قطاری که دگران ساخته اند
هیچ پروازی نیست برساند ما را به قطار دوران
و به قرن دگران
مگر انگیزه و عشق ،
مگر اندیشه و علم ،
مگر آیینه و صلح
و تقلا و تلاش
بخت از آن کسی خواهد بود که مناجات کند با کارش
و در اندیشه ی یک مساله خوابش ببرد
و کتابش را بگذارد زیر سرش و ببیند در خواب حل یک مساله را
باز با شادی در گیری یک مساله بیدار شود ...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
دیروز ، هفدهم دیماه ، سالروز درگذشت یکی از پرافتخارترین و پرمدال آورترین ورزشکاران این مرز و بوم ( با هفت مدال طلا و نقره در مسابقات جهانی و المپیک ) ؛ زنده یاد ، جهان پهلوان ، غلامرضا تختی بود .
                                                       
 نامی که در نزد اهالی ورزش، مترادف با واژه ی فتوت؛ و روزی که در تقویم ورزشی ، به نام روز "جوانمردی" نام گذاری شده است . تختی قهرمان نبود ! .. تختی ، جهان پهلوان نبود ! .. تختی انسان هم نبود ! .. تختی ، آنی بود بیرون از زمانه ی خود ، بیرون از زمانه ی ما ، گوهری از عصاره ی شرف ، انسانی در اعصار گذشته و نمونه ی تابناک بر تارک نسل های آینده . تختی ، نه به خاطر مدال های پرشمارش ، بلکه به خاطر اخلاق وارسته و صفات بارز پهلوانی و منش والای انسانی که برخوردار از تربیت غنی دینی بود ؛ چنین در یادها ماندگار شده است . برای ما که نه دست های او را دیده ایم و نه چشمهای جیرانی اش را ، شاید ترسیم چهره ای که فتوت را یدک می کشد ، کار سختی باشد .. به همین مناسبت ، به مرور خاطراتی از این اسوه ی اخلاق ، جوانمردی و مردانگی می پردازیم . به مرور واژه ها و مفاهیمی که امروزه ، متاثر از سیطره ی فرهنگ مادیگرایی و دور شدن از مفاهیم انسانی و اسلامی ، نه تنها در فضای عمومی جامعه ، بلکه در فضاهای ورزشی نیز ، رنگ باخته اند . در سالگرد از دست رفتن « انسان ترین » قهرمان ورزش دوران ، فقط باید آرزو کرد که ورزشکاران عصر مدرن و بخصوص محدودی از فوتبالیست های کشور ، به مرام او توجه و از آن تاسی کنند .
 در روزگار پول سالاری در ورزش ما ، «تختی» نماد تمام ارزش های عزیز از دست رفته است . یاد آوری دورانی که قهرمانی ، فقط یک بهانه بود و پهلوانی در راس امور قرار داشت و به یاد مردی که سراپا عشق بود و دوستی : عشق و علاقه به مادر : غلامرضا تختی که در کودکی از نعمت پدر محروم شده بود ، بسیار به مادرش علاقه مند بود و به ایشان احترام شایانی می گذاشت و تمام موفقیت های خود را مدیون دعای مادرش می دانست . هنگامی که تختی در ابتدای راه کشتی بود ، با وجود علاقه ی زیاد به این ورزش ، مجبور شد که برای تامین معاش خود و خانواده اش ، تلاش کند . به این منظور ، با استخدام در شرکت نفت ، به مسجد سلیمان در خوزستان منقل شد . پس از چند ماه که تختی شدیدا دلش برای مادرش تنگ شده بود و نمی توانست دوری مادرش را تحمل کند ، درخواست مرخصی یک ماهه کرد ولی با این درخواست موافقت نشد لذا استعفای خود را تقدیم شرکت نمود که عشق و علاقه به مادر ، کاملا در آن مشهود است . تختی در این نامه که یک جوان بیست و یک ساله است چنین می نویسد :

 « .. بسیار متاسفم از اینکه مقام ریاست کارگزینی اداره ی شرکت نفت مسجد سلیمان ، با مرخصی یک ماهه ی اینجانب موافقت نفرموده اند . از نظر آن که من برای مادر خود ، ارزش فراوانی قائل هستم و او از من خواسته است که به دیدارش بروم و چاره ای جز اطاعت امر او نمی بینم و با مرخصی من نیز موافقت نشده است ؛ خواهشمند است با استعفای من موافقت فرمائید . »
اعتقادات مذهبی : غلامرضا تختی در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود و همواره در طول زندگی اش ، به ارزش های اسلامی پایبند بود و تا لحظه ی غمناک درگذشتش ، از اعتقادات مذهبی خود ، در دوران آلوده به مفاسد ستمشاهی ، دست نکشید . جناب علی دلالباش از خدمتگزاران سالن های کشتی در این باره می گوید : او به محض اینکه تمرینش تمام می شد ، شروع به خواندن نماز می کرد و همواره با خود مهر و قرآنی جیبی به همراه داشت . این کار او در آن روزگار ، با نگاههای مخصوص دیگران مواجه می شد . ولی تختی به این مسائل کاری نداشت . گاهی بعد از تمرین با او به مسجد هدایت می رفتیم و پای صحبت های آیت الله طالقانی می نشستیم .
                                                       
 ماجرای کشتی تختی و مدوید : الکساندر مدوید ، بی شک یکی از نوابغ و بزرگترین کشتی گیران قرن گذشته و نیز یکی از بهترین های تمام دوران این ورزش در جهان به حساب می آید . او در مورد تختی می گوید : آشنایی با تختی برای من افتخار بزرگی در تمام زندگی ام بحساب می آید . آشنایی ما از سال 1961 در جریان مسابقات قهرمانی جهان در یوکوهامای ژاپن آغاز شد . در آن میدان بزرگ ، تختی برنده ی مدال طلای وزن هفتم شد . در همین مسابقات بود که تختی را شناختم و از نزدیک با روح بزرگ او پی بردم . به هنگام مسابقات ، زانوی من ضرب خوردگی پیدا کرد . پزشک تیم در حال مداوای زانوی ضرب دیده ی من و در حال تزریق مسکن بود که در همین لحظه ، تختی از آنجا گذشت و همه چیز را دید . یکی از مربیان به من گفت : او متوجه ضرب دیدگی پای تو شده است و در مسابقه به پای مصدوم تو خواهد پیچید ... اما در جریان مسابقه تختی هرگز به پای ضرب دیده ی من حتی دست نزد ! او هرگز به حیله متوسل نشد و من آن واقعه را تا آخر عمر از یاد نخواهم برد .

خاطره ی اولین قهرمانی : ذکر خاطره ی اولین قهرمانی در عرصه ی مسابقات جهانی نیز از زبان خود آقا تختی شنیدنی است . ایشان در این زمینه با خبرنگاری که پس از اهدای جوائز از او سوال می کند که احساست چیست ؟ می گوید : « .. وقتی که برای گرقتن حلق آویز طلا ، از روی سکو خم شدم ، متوجه شدم که باید بیش از دو نفری که در سمت چپ و راست من قرار دارند ، خم شوم تا آن مسئولی که مدال ها را اهدا می کرد بتواند ، مدال طلا را به گردن من بیاویزد !  از سکو که پایین امدم ، پس از اینکه چند نفر بر صورنم بوسه زدند و پس از اندکی تامل و خیره شدن به چشمای دیگران ، متوجه شدم که کوچکترین تغییری نکردم . نه چیزی به وزنم اضافه شده و نه چیزی به مغزم . نه می خندیدم و نه اشک می ریختم . من فقط از این بایت خوشحال هستم که عده ای از هموطنانم از شنیدن این خبر ، جشن می گیرند و شاد می شوند و گرنه من احساس دیگری ندارم ! آنچه که برای من اهمیت دارد رسیدن این خبر به گوش مردم است و شادی و خوشحالی آنها ، برای من یک احساس غرورآمیز به همراه دارد .

 تختی و امام رضا (ع) : اخرین باری که تختی به مشهد آمد ، از خادمین حرم خواهش کرد که پس از خلوت شدن حرم ، به او اجازه دهند ، چند دقیقه در حرم باشد . مسئولان با درخواست تختی موافقت کردند . یکی از خادمین حرم چنین نقل می کند : آن شب شاهد صحنه ای بودم که واقعا مرا متاثر کرد . مرحوم تختی تنها وارد حرم شد و حدود 15 دقیقه کنار ضریح ، به راز و نیاز پرداخت . چراغ های حرم خاموش بود . من در گوشه ای منتظر بودم که تختی کارش تمام شود و در را ببندم . آن مرحوم در حالی که دو دست خود را محکم به پنجره ی ضریح داشت و صورت آسمانی اش را به آن چسبانده بود ، به شدت می گریست و می گفت : یا امام رضا .. من ، غلامرضا ، غلام تو هستم . هرچه دارم از تو دارم .. کمکم کن .. درمانده شدم .. تا حالا آبروی مرا حفظ کردی ، نگذار در میان مردم بی آبرو شوم ! به من روحیه و توان بده تا همیشه در خدمت مردم باشم .. تو خیلی چیزها به من دادی .. بازهم کمکت نیاز دارم ، ناامیدم نکن .. »

 در جواب این نجواها ، خداوند به واسطه ی امام رئوف ، می بینیم که چنان عزت و آبرویی به این مرد داده است که در تاریخ تمامی چهره های ماندگار و محبوب و نه تنها فقط در عرصه ی ورزش ، بلکه در تمامی عرصه ها ، کم نظیر و مانند است و پس از سالها ، همه از او به نیکی یاد می کنند و با گذشت این همه زمستان ، نه از یادها می رود و نه کم می شود و او که در دوران سخت رژیم طاغوت ، به خیلی از کارها تن نداد تا چنین ، نام او مترادف با واژه ی جوانمردی شود ... آری ؛ براستی کدام حاجت است که در بارگاه ثامن الائمه (ع) بی پاسخ رد شده باشد ؟!

 تختی فرشته ی مهربانی : اناتولی آلبول در تفلیس ، توسط غلامرضا ضربه فنی می شود . این نتیجه شوروی ها را که تختی را تمام شده می دانستند و آلبول را به عنوان امید اول کسب مدال به تفلیس آورده بودند ، متعجب می سازد . آنها برنامه های وسیعی تدارک دیده بودند که غلامرضا را با شکست مواجه سازند ، اما غلامرضا تختی باز هم جسورانه پشت حریف را به خاک رساند . او پس از مسابقه ، پیش از آنکه لباس خود را بپوشد ، نزد زن و فرزندان آلبول رفت ، از زن معذرت خواست ! و آن دو طفل کوچک را که از حسرت شکست پدر ، انگشت به دهان داشتند ، نوازش کرد ... او حریف نبود ! بلکه فرشته ای بود مهربان ، که خداوند برای نوازش افریده بود !
                                                                 
 تقسیم پاداش و جایزه ی شخصی : بعد از المپیک ملبورن ، نفری 50 هزار تومان به دارندگان مدال طلای المپیک (تختی و حبیبی ) و نفری 30 هزار تومان به نفرات دوم و سوم (خجسته پور و یعقوبی) به عنوان پاداش داده شد . تختی بعد از بازگشت تیم از ملبورن ، پنهانی و بدون آنکه کسی خبر داشته باشد ، 3 نفر از کشتی گیرانی را که نتوانسته بودند در المپیک صاحب مدالی شوند را به یک چلوکبابی دعوت نمود و نفری 5 هزار تومان به آنها داد ! و به آنها گفت : شما هم برای تیم زحمت کشیده اید و این پول حق شماست !
                                                                         

 تختی که بود ؟ .. تختی جوانمردی بود که هیچ گاه به خاطر برق مدال هایش ، چهره ی تابناکش را برق غرور نگرفت ، هرچه بیشتر به شهرت و افتخاراتش افزوده تر می شد ، افتاده تر و محبوب تر می شد . کسی که به خاطر شاد کردن دل آن مادر رقیبی که در مسجد برای برنده شدن فرزندش ، خیرات پخش می نمود و دعا می کرد که فرزندش در مسابقه با تختی ، برنده شود ؛ در روز مسابقه به عمد کاری کرد که حریف او را ضربه فنی کند !
کسی که در ماجرای فراموش ناشدنی زلزله ی بوئین زهرا ، تمامی همت و آبروی خود را در طبق اخلاص گذاشت و به جمع کردن کمک های مردمی برای زلزله زدگان پرداخت ...
 بالاخره جهان پهلوان غلامرضا تختی ، در 17 دی ماه 1346 در سن 37 سالگی دار فانی را وداع گفت . روحش شاد . « من هرگز پسر خوبی نبودم ! نه برای مردم و نه برای خانواده ام ! دوست داشتم مهندس یا پزشک می شدم تا می توانستم از درآمد مشروع آن ، به همه ی مردم کمک کنم . اما حالا که می بینید ، دستم خالی است . چه کنم ، مردم خیال می کنند که من همه چیز دارم ، در حالی که اینطور نیست . من پسر بد ی برای مردم هستم که قادر نیستم کمکشان کنم ! »

نظرات  (۶)

ارزش های "جهان پهلوان" ؛ 

دوباره هفدهم دی ؛ دوباره آه ، افسوس و سوگواری... 
دوباره "تختی" ، "تختی" و "تختی ؛ همه داشته های اخلاقی ورزش ایران که انگار در این 47 سال ، هیچ بازتولیدی از او نشده است. 
دیگر ناامید شده ایم ! چه آنکه وضعیت کنونی ورزش کشور ، نشان می دهد راه رسیدن به تختی دیگر بسته است .. 
شاید این توقف تاریخی روی 17 دی که سالمرگ جهان پهلوان است ، یکی از دلایل این نابسامانی باشد ؛ "اینکه تنها به دنبال چگونه مردن او باشیم" ؟! 
رمز و راز مرگ جهان پهلوان ، بیش از خود جهان پهلوان ، زندگی او و چگونه زیستنش ، مورد توجه بسیاری از نویسندگان، روزنامه نگاران و فیلمسازان قرار گرفته است ! ما از کسی سخن می گوییم که همه ی ورزشگاههای بزرگ کشورمان ، نام بزرگتر او را بر سر در خود دارند . ما از کسی می گوییم که بی شک آخرین فرد از قییله ی پهلوانان نامی و مردمی بود که امروز قصه های ناتمامش ، سینه به سینه نقل می شود . 
با این حال در روزگار امروز ، غلامرضا تختی ، کسی که همه ی  نداشته های اخلاقی ورزش کشور را در او دیده ایم را نمی شناسیم ! چرا که نمی دانیم چگونه "زیسته" است که اگر چنین می بود ، سعی می کردیم ورزش کشور را کمی از نام او و عطر یاد او متبرک و معطر می کردیم . 
راز ماندگاری تختی در مردمی بودنش بود . در اخلاصش بود . در اینکه هیچگاه خدا را از یاد نبرد و خود را نیز از مردم روزگارش جدا نکرد و با آنها ماند . به خاطر جایگاه ورزشی اش ، رانتی برای خود نگرفت و پولی را از بیت المال مطالبه نکرد. حرص ثروت اندوزی نداشت. مطالبات مردمی اش را به منافع شخصی اش ترجیح می داد ...
در روزگار نبود شبکه های اجتماعی از دیروز تا به امروز ، تختی بی شک اجتماعی ترین ورزشکار ایرانی است . اینستاگرام نداشت که برای توجیه کردن عملش پیام گنگ بنویسد ! چیزی را که حق خود نمی دانست خیلی واضح و شفاف بیان می کرد . 
بالاتری از اینکه ورزشکاری افتخار پرچم داری کاروان ایران را در المپیک داشته باشد ، وجود ندارد. اما تختی وقتی در المپیک رم ، دید که جعفر سلماسی مدال آور المپیک لندن در صف رژه ایستاده است ، مقابل دیدگان بهت زده ی سایر ورزشکاران می گوید : وقتی از من پیشکسوت تر در این کاروان هست ، حق اوست که جلوتر از همه قرار بگیرد ! 
و 4 سال بعد _ به دلیل تحولات اجتماعی و سیاسی ، تختی مغضوب دستگاه حاکم قرار می گیرد و از دولتمردان تا رسانه های وابسته به آنان ، همگی علیه او وارد عمل  می شوند_ وقتی در استادیوم المپیک توکیو ، پرچمداری کاروان ورزش کشور را از تختی گرفتند ، هیج ورزشکار دیگری حاضر نشد جای غلامرضا را بگیرد. تختی یگانه است . فکر نمی کنم پیش و بعد از او ، حداقل در تاریخ مدرن ورزش کشور ، ورزشکاری مانند او آمده باشد یا بیاید  که اگر در مسابقه ای ببیازد ، بازهم مردم در فرودگاه برایش سنگ تمام بگذارند و او درپاسخ ، بغض خود را فرو دهد و تنها بگوید که "به مردم تعظیم می کنم" . 
تختی این کلمه را معنا کرد. یکپارچه ادب و معرفت بود و بی ادعا . درواقع او به مردم تعظیم کرد و در ناخوشی ها در کنارشان و در خوشی ها همراهشان بود . 
ارزش های تختی ، بیش از کشف حقیقت چگونه مردن اوست . به تظرم باید چگونه زیستنش را شرح داد . بیش از مردن او ، چگونه "زیستن" ، تختی را جهان پهلوان کرده است . 

یاد و نامش گرامی و راهش پر رهرو باد . 

به نقل از سرویس ورزشی همشهری با اندکی دخل و تصرف . 
پاسخ:
سلام و سپاسازمطلب مفید شما . شرمنده هستم که این روزها فرصت کمی برای خلوت با پارادوکس دارم واندکی دیر متوجه مطلب شماشدم. 
او برادر هر دختری بود . از هر "لیلی" ، خواهری می ساخت و از هر "مجنون" ، یک برادر


من "تختی" را خوب می شناسم . شاید بهتر از هرکسی که به خاطرش شادی کرده و شاید بیشتر از همه ی کسانی که در فراقش ، اشک ریخته و باز هم خواهد گریست .
بیشتر از "بلور" [ زنده یاد ، حبیب الله بلور ، بنیانگذار کشتی نوین در ایران ] که حق استادی بر گردنش داشت و بیشتر از مفسر کشتی ، "بهمنش" [ عطاء الله بهمنش ، با سابقه ترین کارشناس و مفسر ورزشی و نخستین کشتی نویس و گزارشگر زنده ی ورزش در رادیو ] که شرح دلاوری هایش را نوشت و امروز سرگذشتش را می نویسد .
حرفه ی من ، "کشتی" نبود . و اگر چیزی از کشتی دانستم و یکی دوبار پیرامون آن نوشتم ، باز بخاطر تختی بود .
« استقبال گرم در مهرآباد » ، « بدرقه ی سرد در مهرآباد » ، « شکست و پیروزی های دهلی نو » و .. سراسر نوشته های من درباره ی کشتی بوده است . با این وجود من تختی را پیش از همه شناخته ام ، زیرا او نخستین کسی بود که در زندگی ، مرا شکست داد . درحالی که هرگز نخواست بر من پیروز شود و هرگز ندانست که مرا شکست داده است . من کشتی گیر نبودم و او مرا در میدان کشتی ، شکست نداد تا همانند دیگر مغلوبانش ، از "شیرینی دلجویی هایش" ، زهر و تلخی شکست را فراموش کنم . اصولا او نمی دانست و هرگز نیز ندانست که مرا شکست داده است !
داستان مبارزه ی من و او ، از 19 سال پیش آغاز شد و امروز در دی ماه سال 1346 که او ما را در سی و هفتمین بهار از عمرش ، به فراق خود مبتلا کرده است ، چنین است :
این تنها داستانی است در دنیای داستانی که شیطان نداشته است . هرسه بازیگرش ، پاک و منزه بوده اند . تختی در این داستان ، کشتی نمی گیرد و هرگز از قدرت بدنی خود ، سود نمی برد . با این وجود ، او مرا شکست داد . همان شکستی که نخستین و سخت ترین شکست زندگی من بود و 16 سال تمام ، مرا رنج داد ، بدون آنکه هرگز در این زمان دراز ، به خاطر آن ، تختی را دشمن بدارم .
آری ؛ « تختی در "عشق" مرا شکست داد . » !
19 سال پیش ، ما ( من و تختی ) هنوز بیست ساله نشده بودیم و تختی هنوز مدال افتخار نداشت . کشتی می گرفت و سخت امیدوار بود . اما من امیدی به آینده اش نداشتم ، زیرا ظهرها می دیدم ، که یک نان سنگک زیر بغل گرفته و یک سیر پنیر لای کاغذ پیچیده به خانه می برد تا با مادرش ناهار بخورد . امروزه همه می دانند و علم هم می گوید که این غذای یک قهرمان نیست . اما من و علم ، نمی دانستیم که تختی ، غیر از یک قهرمان است .
در آن زمان من دختری را دوست می داشتم که برای من زیباتر از او ، در دنیا وجود نداشت . و آن روز من "مجنون" بودم و "لیلی" من نیز ، مرا دوست می داشت و ما می رفتیم تا بزرگ شویم و خانواده ای را در عشق و مهر ، بنا کنیم .
اما ناگهان تختی پیدا شد . ما هر دو ، تختی را می شناختیم . اما چون بیرون از دنیای کشتی بودیم ، نمی دانستیم که می رود تا از کشوری دور دست برای ما افتخار بیاورد .
اما سرنوشت بدون دخالت ما ، جریان داشت و تختی ، پسرک فقیر محله ی ما ، با نان و پنیر ، به "هلسینکی" [ اولین حضور تختی در مسابقات بین المللی کشتی در پایتخت فنلاند ] رفته بود و با مدال نقره بازگشت . من و او در روزنامه عکس تختی را دیدیم و شرحش را خواندیم . خانه ی ما ، نزدیک خانه ی تختی بود . هر دو با روزنامه به خانه ی تختی رفتیم و او برای مادر تختی ، روزنامه را خواند و آن روزنامه را برای همیشه نزد خود نگه داشت . لیلی من ، برادری داشت پاک و آزاده که دوست من و تختی بود . مادری داشت مومن و مهربان که یار مادر تختی بود و تختی را همچون من و پسرش دوست می داشت .
تختی از هلسینکی بازگشت و با مادرش به مهمانی خانه ی او آمد . آن روز جمعه بود و من نیز که در خانه ی آنان با مادرم حضور داشتم ، باهم بودیم . بعد از ناهار لیلی گفت : خدایا شکر ؛ من سه برادر دارم ، خدایا هر سه را نگهدار ( یعنی من و برادرش و تختی ) !
... بعد از مدتی ، برادرش به آمریکا رفت و تختی در دنیای افتخار قدم نهاد . ما با همان شوری که نامه ی برادرش ار آمریکا می رسید را می خواندیم و با همان شادی و افتخار ، شرح دلاوری های تختی را نیز می خواندیم .
تختی هر روز که از سفر بازمی گشت ، می دانست که یک روز یا یک شب مهمان خواهرش می باشد . اگر ده ها هزار تن ارزوی مهمانی تختی را می داشتند ؛ تختی حتی در اوج شهرت و محبوبیت ، افتخار این مهمانی کوچک را فراموش نمی کرد . می آمد تا خواهرش را شاد کند و هرگز من در این مدت نتوانستم چیزی به او بدهم که بتواند او را به اندازه ی دیدار «برادر» شادش کند . او عاشق روح تختی شده بود . و همین عشق روحانی وجود او را در تسخیر خود درآورده بود تا آنجا که او را از دنیای محسوسات بیرون کرده بود و دیگر مرا نیز با همان حالت روحانی دوست می داشت . من و تختی واقعا برادر او شده بودیم و میان من و او ، او با تختی ، هیچ چیز غیر از عشق خواهر به برادر مطرح نبود . هر وقت تختی به سفر می رفت ، او به کمک مادرش « سفره حضرت عباس (ع) » پهن می کرد و هنگام نماز دعا می کرد . اگر او دعا می کرد که تختی قهرمان شود ، عیب نداشت . ولی او دعا می کرد که تختی به سلامت باز گردد . همین و بس !
تختی برادر او بود ، و نه قهرمان او ، و نه عشق او ، و نه زندگی او . و شاید هم چیزی بیشتر و فراتر از یک برادر که من و ما آن چیز را نشناختیم و شاید هیچکس هم آن را نشناسد ! نمی دانم چه بود . هرچه بود «او» را از زندگی در محسوسات بیرون کرده بود . و موجب شده بود که من و تختی همچنان برای او «برادر جان و داداش جان » باقی بمانیم .
تختی عشق مرا نابود کرد . او از لیلی برای مجنون ، یک برادر ساخته بود . ستم تختی به من ، مرا سال ها آزار می داد . به همین روی ما دو برادر ، جدا ماندیم تا انکه سه سال پیش رسید . روزی که تختی به دیدار من آمد . مدتی نشست ، بدون آنکه چیزی بگوید . سپس گفت : این بازی سرنوشت است .. به کسی محتاج شده ام که بزرگترین سرمایه ی زندگی را از من گرفته است .. تختی هم مثل من عاشق «او» بوده است ولی من از تختی برای او ، یک داداش ساخته بودم و خودم نمی دانستم . زمانی که من به شدت گریستم ، تختی هم گریست و یکدیگر را به آغوش کشیدیم . .. اما من واقعا و از صمیم قلب او را یکشنبه ظهر (17 دی ماه 1346 برابر با درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی در سن سی و هفت سالگی ) او را بخشیدم . زمانی که تختی دیگر در بین ما نبود و هنوز چند ماه بیشتر نیز از سالگرد ازدواجش و تولد تنها فرزندش نگذشته بود .
من او را از صمیم قلبم بخشیدم . زیرا من هرچه فکر می کردم در خود خصوصیاتی نمی دیدم که از یک دختر یک فرشته بسازم . و این تختی بود که از عشق من ، یک فرشته ساخته بود .
«او» اینک کجاست ؟ .. «او» اینک چکار می کند ؟ .. آیا «او» هم به نزد «داداش جان » بزرگش که مرده است ، رفته است ؟؟ .. نه شما خواهید دانست و نه من .

مهدی اسداللهی . دی ماه 1346
  • سجاد غلامی
  • در ذیل مطلبی که در پاسخ به جناب ناشناس گرانقدر مرقوم داشته ام ؛ یه داستانی کوتاه که بی ارتباط با موضوع مطرح شده نبود ، اشاره نموده ام .
    « داستان خروپف های پیرزن یا لالایی برای پیرمرد » .
    از دوستانی که این مطلب و داستان را می خوانند ، تقاضا دارم که نظر خود را در مورد آن بیان بفرمایند .
    به نظر شما تم این داستان را ، تمی "دراماتیک" تشکیل می دهد و انسان با خواندن آن غمگین می شود ؟
    یا
    درونمایه و تم اصلی آن ، یک تم "کمیک" ، خنده دار و مضحک است ؟
    کار پیرمرد بعد از فوت همسرش ، کاری از جنس وفاداری و عشق و علاقه به همسر است و به همین واسطه در خور تقدیر و قدردانی ؟
    یا
    کاری از سر قدر نشناسی نسبت به همسرش ( تا مادامی که زنده بود و علیرغم تمام بدی ها ) و از این بابت ، کار او ، کاری مضحک و متاسفانه خنده دار است ؟
    به زبان «ضرب المثل» اگر بخواهم همین سوال را مطرح بکنم ، به نظر شما
    «پهلوان زنده را عشق است» ؟!
    یا
    «نیشدارو بعد از مرگ سهراب» ؟!

    برداشت شما چیست ؟ نظر شما کدام است ؟ .. می خواهم از آن به یک نتیجه ی اخلاقی برسم . ممنون سپاسگذارم .
    پاسخ:
    با خواندن مطلب شما در خصوص پیرمردوپیرزن این اشعار به خاطرم آمد
    ای که دستت می رسد کاری بکن     پیش ازآن کز تو نیاید هیچ کار 
    بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که        تا ناگه زیکدیگر نمانیم 
    هرچی آرزوی خوبه مال تو    هر چی که خاطره داریم مال من 
    جمله عیبش که بگفتی     هنرش نیز بگو    البته این بیت ارتباط مفهومی دورتری دارد
    اگرچه به ظاهر طنز بود ولی یک حقیقت تلخ را یادآوری می کند ،تا زمانی که یکدیگر را داریم از هم غافلیم وهنگامی که یکدیگر را از دست می دهیم حتی خاطرات تلخ هم می شود زمزمه ی عاشقانه ! 

  • سجاد غلامی
  • من با کلیت حرف و نقطه نظر جناب ناشناس گرانقدر موافق هستم .
    اما به نظرم در اینجا ، دو موضوع مطرح هست . دو موضوع متفاوت از هم .
    یکی موضوع « معرفی الگو و لزوم معرفی آن » و دیگری همین موضوعی که ناشناس عزیز به درستی به آن اشاره نمودند یعنی موضوع « تمجید و تشکر » .

    همانطور که همه می دانید ، ما یک « اسوه » داریم و یک « الگو و نمونه » .
    در مورد اسوه ، خداوند در قرآن ذات مقدس نبی مکرم اسلام را که رحمتی است برای جهانیان ، به عنوان "اسوه ی حسنه" به همگان معرفی می کند .
    اما معرفی الگو و نمونه که اسوه های دم دستی تر ، محسوس و ملموس تر و از زیر مجموعه های اسوه ی اصلی به شمار می آیند ؛ یکی از نیازهای اساسی در بعد تربیت و از مباحثات اصلی در حوزه ی روانشناسی تربیتی قرار دارد .
    "جوان" ؛ الگو پذیر است . با معرفی الگوهای صحیح از شخصیت های برجسته ی علمی ، شهدای هسته ای ، شهدای دفاع مقدس ، ورزشکاران ، هنرمندان ، چهره های ماندگار در دیگر بخش های مختلف به او ؛ جوان به تطبیق رفتار خود با شاخصه های رفتاری الگوی معرفی شده می پردازد و بدین ترتیب با « معرفی الگویی صحیح » به او ، به رفتار او ، شکل دهی لازم داده می شود .
    زنده نگه داشتن یاد و خاطره ی جهان پهلوان تختی به عنوان « الگوی یک ورزشکار موفق مسلمان » که رفتار او ، چه در بعد فردی و چه در آداب و سلوک اجتماعی ، چه در عرصه ی ورزش و چه در سطح جامعه و نیز چه در میادین بزرگ جهانی در عرصه ی بین الملل ؛ که به اذعان همگان نماد فتوت و جوانمردی است ، از این دست امور می باشد .
    بحث « تبیین و معرفی الگو » با نوجه به کارکردی که در شکل دهی و تربیت نسل بعد دارد ، از این زاویه نگریسته می شود . نه صرفا آنچه که جناب ناشناس عزیز اشاره نمودند یعنی « تمجید و تشکر و قدردانی » .
    جوان امروز ما باید بداند ، که الگوی یک ورزشکار موفق مسلمان کیست ؟ .. الگوی یک دانشمند برجسته ی مسلمان کیست ؟ .. الگوی یک دانشجوی فعال و پیشروی مسلمان چه کسی است ؟ .. الگوی یک دولتمرد خدمتگزار مسلمان کدام مسئول است ؟ .. الگوی یک هنرمند خوشنام مسلمان کدام هنرمند است ؟ ..
    آنگاه الگوی های معرفی شده برای او تبیین شود . یعنی شاخصه های رفتاری الگو تشریح شود . چرا که این موضوع یعنی معرفی الگو ، همانطور که گفته شد ؟، یکی از راههای شکل دهی به رفتار جوانان و نوجوانان می باشد .
    ما اگر خود الگوهایمان را تبیین و به درستی معرفی نکنیم ، جوان به واسطه ی طبیعت "الگو پذیری" که دارد ؛ از مدل ها و الگوهای معرفی شده توسط دیگر رسانه ها ، به الگوبرداری خواهد پرداخت .

    جناب ناشناس عزیز ! شما تنها به یک بعد از قضیه نگاه کرده اید . که البته بنده هم با شما در این زمینه موافق هستم . اصولا یکی از نقاط ضعف ما ، قدرنشناسی های ماست ! ما عمدتا قدردان داشته ها و سرمایه های خود ، تا مادامی که از آنها برخوردار هستیم ؛ نیستیم ! آنگاه که به فراق آنها مبتلا می شویم ، زبان به تحسین و تمجید و قدردانی می گشاییم ولی دیگر چه سود !
    همانطور که فرمودید ، این از ضعف های فرهنگی ماست . اصطلاح "مرده پرستی" که در افواه مردمان و ادبیات محاوره ای ما به کار می رود ، به درستی به همین موضوع اشاره دارد .
    این داستانک را با هم بخوانیم :
    زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند . پیرمرد همیشه از صدای خروپف همسرش شکایت داشت و پیرزن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های همسرش را به حساب بهانه گیری های او می گذاشت .
    این بگومگو ها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش آسایش او را مختل می کند ، ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه ی سروصدای خروپف گوشخراش همسرش را ضبط کرد .
    پیرمرد صبح که از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای اثبات گفته هایش دارد ، به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد ؛ غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است !
    از آن شب به بعد ، خروپف های ضبط شده ی پیرزن ، لالایی آرام بخش شب های تنهایی او بود !!
    این خیلی خوب است که از چهره های بزرگ و نامدار که مردمی بودند و مردمی ماندند و در میان مردم زیستند نام ببریم و یاد کنیم ولی تصور نمی کنم این باعث فراموشی جوانمردان زنده باشد چرا از آنها یاد نکنیم؟ ورزشکاران و دانشمندانی که نامدارند زنده اند و موثرند و از آنها یادی نمی کنیم نامی نمی بریم .
    به نظرم این نشانه ی ضعف فرهنگ است که بیشتر از مرده گان نام می بریم در حالی که زنده گان به قدردانی ما نیازمند ترند .
    البته جسارت کردم و پیشنهادی دادم
    پاسخ:
    شما لطف کردید وقت گذاشتید و پیشنهاد دادید.متشکرم از همراهی شما به روی چشم پیشنهاد خوبی است که از نامداران زنده یاد کنیم اگرچه نباید گذشتگان خود را فراموش کنیم
  • سجاد غلامی
  • در مورد خصال والای جهان پهلوان ، مطالب و خاطرات زیادی توسط هم دوره های ایشان و دیگر ورزشکاران و مردم نقل شده است .

    این خاطره را یکی از قهرمانان این رشته ی پر افتخار چنین نقل می کند که متاسفانه نام ایشان اکنون در ذهن من نیست .
    ایشان می کویند : در روز پایانی مسابقات کشتی در رده ی نوجوانان ، فدراسیون جهت تشویق هرچه بیشتر و دادن انگیزه به نوجوانان این رشته ، از عده ای از قهرمانان و پیشکسوتان ، از جمله جهان پهلوان تختی ، دعوت بعمل آورده بود که در اهدای جوائز ، شرکت نمایند .
    بنده که مقام نخست را کسب کرده بودم و به همین خاطر از کسب این موفقیت بسیار خوشحال و با روحیه بودم ؛ به هنگام دریافت جایزه ی خود ، از فرط خوشحالی و اشتیاق فراوان ، در همان بالای سکو ، مشغول به باز کردن جایزه ی خودم شدم. با ناباوری دیدم که تنها یک دست گرم کن و حوله ای ورزشی جایزه داده اند !
    با حالتی از ناراحتی و دلسردی از سکو پایین آمدم و به رختکن رفتم .
    ناگهان دیدم جهان پهلوان که ناظر اهدای جوایز بود ، وارد رختکن شد و در کنارم نشسته است . از اینکه او را در کنار خود می دیدم ، به خود می بالیدم . او با من احوالپرسی کرد . نام مرا پرسید و اینکه کدام محله زندگی می کنم . از کشتی گرفتن من تعریف کرد و لحظاتی با من شوخی نمود و باهم خندیدیم به نحوی که من از آن حالت افسرگی و دلسردی کاملا خارج شدم.
    او که گویا قضیه را به درستی متوجه شده بود ، به جایزه ی من اشاره کرد و گفت :
    این لباس ورزشی و این حوله ، بسیار باارزش است . تو نباید از این ها استفاده کنی . باید آنها را همیشه به همین شکل نگه بداری !
    ارزش این جایزه به ارزش مادی آن نیست . ارزش معنوی آن ، از ارزش مادی آن ، بسیار بیشتر است . ..
    با صحبت های جهان پهلوان ، روحیه ی من ، کاملا دگرگون شد . به نظر می رسید که در آن جمع ، این تنها جهان پهلوان بود که متوجه ی تغییر روحیه و حالت ناراحتی من شده بود و اکنون خود را به من رسانیده بود تا مرا از آن روحیه و حالت افسردگی ، که می رفت برای همیشه این ورزش را کنار بگذارم ، نجات دهد .



    پاسخ:
    سپاس از همراهی شما

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">