استاد باش ،خودت نباش!
منصوره صامتی |
حتما این عبارت را تابحال زیاد شنیده اید که زندگی مثل یک صحنه تئاتر است و ما همه بازیگران آنیم. به نظر من این حرف کاملا درست است. و البته کسانی در این صحنه موفق ترند که بتوانند نقش های مختلف را در پلان های مختلف به خوبی ایفا کنند! اما چرا یکدفعه یاد این عبارت معروف افتادم؟!
چند روز پیش کلاسم در دانشگاه تمام شده بود و قصد بازگشت از کرج به تهران را داشتم. سوار ماشینم شدم و در هنگام خروج از دانشگاه یکی از استادان قدیمی تر را دیدم. ایشان افتخار دادند که همسفر من در راه بازگشت به تهران شوند. خوب تا اینجای کار مشکلی نبود. پس از اینکه مقداری از راه را طی کردیم، برای رفع خستگی ضبط ماشین را روشن کردم. ترانه " قلب یخی" با صدای " مازیار فلاحی" و ریتم خاص آن در فضای داخل ماشین پخش شد: "تو نگو که خیال محاله .... رفتنت واسه این دل تنها .... یه سواله بی جوابه ...".تو حال و هوای خودم مشغول زمزمه این ترانه بودم که متوجه شدم دکتر ... با نگاه پر از حیرتی بهم زل زده. بهم میگه: " ا... دکتر صفایی ... شما و این آهنگا؟!!". و من با خودم می گم: " ای بابا! دیدی یادت رفت؟ پلان زندگی دانشگاهی هنوز تموم نشده. تو چرا زود از نقشت اومدی بیرون؟!".
بگذارید یک فلاش بکی به گذشته بزنم:
صحنه اول: فروردین ماه 1390- چند روز دیگه باید در کنفرانس PGS 2011 آفریقای جنوبی مقاله ام را بصورت سخنرانی ارائه بدهم. اولین بار است که در یک کنفرانس بین المللی می خواهم سخنرانی کنم و آشنایی چندانی با فضای اینگونه رویدادها ندارم. دوستانم با اصرار مجبورم می کنند یک دست کت و شلوار با کراوات بخرم تا در فضای کنفرانس ژستی با پرستیژ داشته باشم! اما هنگامی که روز نخست پا به فضای کنفرانس می گذارم، از پوشش راحت و بی غل و غش اساتید دانشگاه های آمریکا، کانادا، انگلستان،.. حیرت زده می شوم.واقعا اون کت و شلوار پلوخوری بدجوری اونجا تو ذوق می زد!
صحنه دوم: تیرماه 1390- چند ماهی از گرفتن مدرک دکتری می گذرد. دوستانم دعوتم کرده اند تا ساعتی را با آنها در یک رستوران بگذرانم. مثل همیشه با شوخی ها، جوک ها و متلک های خاص خودم! جمع را حسابی به هم می ریزم. اما لحظات آخر حرف یکی از دوستانم حسابی تو ذوقم می زند: " سعید! تو دکتر شدی ولی هنوز درست نشدی؟!". و من تازه دارم می فهمم دکتر شدن یعنی چه. صحنه سوم: شهریور ماه 1390- تصمیم گرفتم برم محل کار قبلیم یک سری به بچه ها بزنم. وارد اطاق 803 می شوم. هنگام ظهر است و طبق معمول همه بچه ها توی این پاتوق جمعند. من را که می بینند شروع به خوش و بش و داد و بیداد می کنند. در این میان یکی از بچه ها یکدفعه داد میزنه: " سعید! تو دکتر شدی، استاد شدی، ولی درست نشدی؟ این دیگه چه تیپیه؟". یک نگاهی به سر تا پای خودم می اندازم: یک شلوار جین با تی شرت سفید و زرد آستین کوتاه. " ای بابا! مگه چشه؟". سعید یادت نره، تو دکتر شدی! باید دیگه کت و شلوار بپوشی.مگه استاد رنگای شاد و جیغ می پوشه؟!
صحنه چهارم: آبان ماه 1390- دارم یواش یواش فرهنگ دانشگاه و استاد شدن رو می فهمم. اما هنوز خیلی کار دارم! توی محوطه دانشگاه ایستادم و دارم با دانشجوهام گپ می زنم. معمولا رابطه خوبی با بچه ها دارم و خیلی باهام راحتند. بعدش هم می رم بوفه دانشگاه و چیزی می خرم و مشغول خوردن میشم. یکی از اساتید که انگار حسابی هوامو داشته منو کنار میکشه و با لحن خیرخواهانه ای میگه: " ببین دکتر جان! من خیلی دوستت دارم! هر چی میگم به خاطر خودت میگم.سعی کن پرستیژتو حفظ کنی. زیاد با دانشجوها دمخور نشو، واسه وجهه دانشگاهیت درست نیست!". ای بابا! انگار خیلی مونده تا راه و رسم استادی رو یاد بگیرم!
صحنه پنجم: مهرماه 1391- یک نشست علمی قراره توی انجمن مطالعات برگزار بشه! حسابی دیرم شده! چاره ای ندارم. باید با موتورسیکلت برم. سوار موتور می شم و خیلی زود به مقصد می رسم. هنوز از موتور پیاده نشده ام که دکتر ....زنگ میزنه موبایلم. گو شی را که بر می دارم می بینم داره از خنده ریسه می ره! بهش میگم: " چی شده دکتر؟ بگو ما هم بخندیم.". با چشمای اشکبار از اونور گوشی جواب می ده: " خیلی صحنه با حال بود ... تا حالا استاد موتورسوار ندیده بودم. کلی با خانمم خندیدیم". می بینید تو رو خدا، انگار اصلا استعداد دکتر شدن و استاد شدن ندارم!
صحنه ششم: آبان ماه 1391- از میدون ولیعصر دارم رد می شم. جلوی یک بستنی فروشی خشکم می زنه. دست خودم نیست، عاشق بستنی میوه ای ام. یک پنج اسکوپ می گیرم و حسابی با خودم حال می کنم. اما یکدفعه می بینم دکتر .... و دکتر .... ( از همکاران عزیزم در دانشگاه شهید بهشتی) دارن از روبرو می آن. اوخ! اوخ! من با تیپ اسپرت و بستنی در دست! عجب صحنه ای! فورا می پیچم توی یک کوچه تا دوباره سوژه نشم. ایندفعه به خیر گذشت، ولی دارم یواش یواش معنی خوب و بد رو توی دنیای جدیدم درک می کنم. خداحافظ بستنی میوه ای! خداحافظ لبوهای داغ میدون رسالت! خداحافظ چیتوز موتوری! سلام کلاس! سلام پرستیژ!
صحنه هفتم: همین چند روز پیش!- دارم با ماشین خودم از درب دانشگاه میام بیرون. خوشحالم که یواش یواش دارم راه و رسم استاد مابانه رفتار کردن رو می فهمم! دکتر ... رو توی راه می بینم. ازش می خوام که افتخار بده و اجازه بده تا تهران برسونمش. قبول می کنه. راه طولانیه و پس از کمی صحبت آکادمیک! ضبط رو روشن می کنم. مازیار فلاحی می خونه:" تو نگو که خیال محاله ... رفتنت واسه این دل تنهام ... یه سوال بی جوابه ...". تو حال خودمم و دارم ترانه رو به همراه خواننده با همون ریتم خاص زمزمه می کنم. یکدفعه متوجه می شوم دکتر ... با چشم های از حدقه دراومده و همراه با لبخندی نمکی داره نگاهم میکنه! " دکتر صفایی؟! شما هم؟!!!". آخ که دوباره خراب کردم. سعی می کنم یکجوری ماست مالیش کنم: " نه دکتر جان! این خواهر زاده من هر موقع تو ماشین میشینه از این آهنگ های جلف و جفنگ میذاره! نمی دونم چرا اینقدر اینها ذائقه موسیقیشون سخیفه!".فکر کنم به خیر گذشت، ولی خدا رحم کرد اون یکی سی دی توی ضبط نبود! فورا سی دی را از داخل ضبط در می آورم و آلبومی از استاد شهرام ناظری را به جایش می گذارم: " ... یک شب آتش در نیستان می فتاد ....". شروع می کنم به ژست روشن فکری گرفتن: " می دونی چیه دکتر! من عاشق موسیقی سنتی و کلاسیک هستم. واسه سمفونی بتهوون و اپراهای پاواروتی می میرم! خوراک من مثنوی معنویه! .... ".
نتیجه اخلاقی: استاد دانشگاه فردی است با پرستیژ و عصا قورت داده که کودک درونش را حسابی لت و پار کرده است! این فرد در جمع بسیار با کلاس و مودب رفتار می کند و از شوخی ها و جوک های اونجوری کاملا بیزار است. استاد دانشگاه می باید سنگین و رنگین بپوشد و از هر گونه موسیقی ریتمیک برحذر باشد!او باید حرف های قلمبه سلمبه بزند و رابطه اش با توده مردم را تا حد ممکن محدود نگه دارد. وی می بایست مقاله تولید کند، کتاب سرهم بندی کند، و تا آنجا که ممکن است از برج عاج نظریه ها پایین نیاید!
نویسنده دکتر سعید ضفایی موحد
چند روز پیش کلاسم در دانشگاه تمام شده بود و قصد بازگشت از کرج به تهران را داشتم. سوار ماشینم شدم و در هنگام خروج از دانشگاه یکی از استادان قدیمی تر را دیدم. ایشان افتخار دادند که همسفر من در راه بازگشت به تهران شوند. خوب تا اینجای کار مشکلی نبود. پس از اینکه مقداری از راه را طی کردیم، برای رفع خستگی ضبط ماشین را روشن کردم. ترانه " قلب یخی" با صدای " مازیار فلاحی" و ریتم خاص آن در فضای داخل ماشین پخش شد: "تو نگو که خیال محاله .... رفتنت واسه این دل تنها .... یه سواله بی جوابه ...".تو حال و هوای خودم مشغول زمزمه این ترانه بودم که متوجه شدم دکتر ... با نگاه پر از حیرتی بهم زل زده. بهم میگه: " ا... دکتر صفایی ... شما و این آهنگا؟!!". و من با خودم می گم: " ای بابا! دیدی یادت رفت؟ پلان زندگی دانشگاهی هنوز تموم نشده. تو چرا زود از نقشت اومدی بیرون؟!".
بگذارید یک فلاش بکی به گذشته بزنم:
صحنه اول: فروردین ماه 1390- چند روز دیگه باید در کنفرانس PGS 2011 آفریقای جنوبی مقاله ام را بصورت سخنرانی ارائه بدهم. اولین بار است که در یک کنفرانس بین المللی می خواهم سخنرانی کنم و آشنایی چندانی با فضای اینگونه رویدادها ندارم. دوستانم با اصرار مجبورم می کنند یک دست کت و شلوار با کراوات بخرم تا در فضای کنفرانس ژستی با پرستیژ داشته باشم! اما هنگامی که روز نخست پا به فضای کنفرانس می گذارم، از پوشش راحت و بی غل و غش اساتید دانشگاه های آمریکا، کانادا، انگلستان،.. حیرت زده می شوم.واقعا اون کت و شلوار پلوخوری بدجوری اونجا تو ذوق می زد!
صحنه دوم: تیرماه 1390- چند ماهی از گرفتن مدرک دکتری می گذرد. دوستانم دعوتم کرده اند تا ساعتی را با آنها در یک رستوران بگذرانم. مثل همیشه با شوخی ها، جوک ها و متلک های خاص خودم! جمع را حسابی به هم می ریزم. اما لحظات آخر حرف یکی از دوستانم حسابی تو ذوقم می زند: " سعید! تو دکتر شدی ولی هنوز درست نشدی؟!". و من تازه دارم می فهمم دکتر شدن یعنی چه. صحنه سوم: شهریور ماه 1390- تصمیم گرفتم برم محل کار قبلیم یک سری به بچه ها بزنم. وارد اطاق 803 می شوم. هنگام ظهر است و طبق معمول همه بچه ها توی این پاتوق جمعند. من را که می بینند شروع به خوش و بش و داد و بیداد می کنند. در این میان یکی از بچه ها یکدفعه داد میزنه: " سعید! تو دکتر شدی، استاد شدی، ولی درست نشدی؟ این دیگه چه تیپیه؟". یک نگاهی به سر تا پای خودم می اندازم: یک شلوار جین با تی شرت سفید و زرد آستین کوتاه. " ای بابا! مگه چشه؟". سعید یادت نره، تو دکتر شدی! باید دیگه کت و شلوار بپوشی.مگه استاد رنگای شاد و جیغ می پوشه؟!
صحنه چهارم: آبان ماه 1390- دارم یواش یواش فرهنگ دانشگاه و استاد شدن رو می فهمم. اما هنوز خیلی کار دارم! توی محوطه دانشگاه ایستادم و دارم با دانشجوهام گپ می زنم. معمولا رابطه خوبی با بچه ها دارم و خیلی باهام راحتند. بعدش هم می رم بوفه دانشگاه و چیزی می خرم و مشغول خوردن میشم. یکی از اساتید که انگار حسابی هوامو داشته منو کنار میکشه و با لحن خیرخواهانه ای میگه: " ببین دکتر جان! من خیلی دوستت دارم! هر چی میگم به خاطر خودت میگم.سعی کن پرستیژتو حفظ کنی. زیاد با دانشجوها دمخور نشو، واسه وجهه دانشگاهیت درست نیست!". ای بابا! انگار خیلی مونده تا راه و رسم استادی رو یاد بگیرم!
صحنه پنجم: مهرماه 1391- یک نشست علمی قراره توی انجمن مطالعات برگزار بشه! حسابی دیرم شده! چاره ای ندارم. باید با موتورسیکلت برم. سوار موتور می شم و خیلی زود به مقصد می رسم. هنوز از موتور پیاده نشده ام که دکتر ....زنگ میزنه موبایلم. گو شی را که بر می دارم می بینم داره از خنده ریسه می ره! بهش میگم: " چی شده دکتر؟ بگو ما هم بخندیم.". با چشمای اشکبار از اونور گوشی جواب می ده: " خیلی صحنه با حال بود ... تا حالا استاد موتورسوار ندیده بودم. کلی با خانمم خندیدیم". می بینید تو رو خدا، انگار اصلا استعداد دکتر شدن و استاد شدن ندارم!
صحنه ششم: آبان ماه 1391- از میدون ولیعصر دارم رد می شم. جلوی یک بستنی فروشی خشکم می زنه. دست خودم نیست، عاشق بستنی میوه ای ام. یک پنج اسکوپ می گیرم و حسابی با خودم حال می کنم. اما یکدفعه می بینم دکتر .... و دکتر .... ( از همکاران عزیزم در دانشگاه شهید بهشتی) دارن از روبرو می آن. اوخ! اوخ! من با تیپ اسپرت و بستنی در دست! عجب صحنه ای! فورا می پیچم توی یک کوچه تا دوباره سوژه نشم. ایندفعه به خیر گذشت، ولی دارم یواش یواش معنی خوب و بد رو توی دنیای جدیدم درک می کنم. خداحافظ بستنی میوه ای! خداحافظ لبوهای داغ میدون رسالت! خداحافظ چیتوز موتوری! سلام کلاس! سلام پرستیژ!
صحنه هفتم: همین چند روز پیش!- دارم با ماشین خودم از درب دانشگاه میام بیرون. خوشحالم که یواش یواش دارم راه و رسم استاد مابانه رفتار کردن رو می فهمم! دکتر ... رو توی راه می بینم. ازش می خوام که افتخار بده و اجازه بده تا تهران برسونمش. قبول می کنه. راه طولانیه و پس از کمی صحبت آکادمیک! ضبط رو روشن می کنم. مازیار فلاحی می خونه:" تو نگو که خیال محاله ... رفتنت واسه این دل تنهام ... یه سوال بی جوابه ...". تو حال خودمم و دارم ترانه رو به همراه خواننده با همون ریتم خاص زمزمه می کنم. یکدفعه متوجه می شوم دکتر ... با چشم های از حدقه دراومده و همراه با لبخندی نمکی داره نگاهم میکنه! " دکتر صفایی؟! شما هم؟!!!". آخ که دوباره خراب کردم. سعی می کنم یکجوری ماست مالیش کنم: " نه دکتر جان! این خواهر زاده من هر موقع تو ماشین میشینه از این آهنگ های جلف و جفنگ میذاره! نمی دونم چرا اینقدر اینها ذائقه موسیقیشون سخیفه!".فکر کنم به خیر گذشت، ولی خدا رحم کرد اون یکی سی دی توی ضبط نبود! فورا سی دی را از داخل ضبط در می آورم و آلبومی از استاد شهرام ناظری را به جایش می گذارم: " ... یک شب آتش در نیستان می فتاد ....". شروع می کنم به ژست روشن فکری گرفتن: " می دونی چیه دکتر! من عاشق موسیقی سنتی و کلاسیک هستم. واسه سمفونی بتهوون و اپراهای پاواروتی می میرم! خوراک من مثنوی معنویه! .... ".
نتیجه اخلاقی: استاد دانشگاه فردی است با پرستیژ و عصا قورت داده که کودک درونش را حسابی لت و پار کرده است! این فرد در جمع بسیار با کلاس و مودب رفتار می کند و از شوخی ها و جوک های اونجوری کاملا بیزار است. استاد دانشگاه می باید سنگین و رنگین بپوشد و از هر گونه موسیقی ریتمیک برحذر باشد!او باید حرف های قلمبه سلمبه بزند و رابطه اش با توده مردم را تا حد ممکن محدود نگه دارد. وی می بایست مقاله تولید کند، کتاب سرهم بندی کند، و تا آنجا که ممکن است از برج عاج نظریه ها پایین نیاید!
نویسنده دکتر سعید ضفایی موحد