صد حیف! که به قدر شما التزام عملی به اسلام نداشته ام ....
شفاف میشوی و صیقلی
می نشینی پای سفره ی دلت ، و از پس لرزش شیشه ای اشک گذشته را مرور می کنی
بامداد است و لحظه است و نفس های هق هق و...
و نیستی توکه خاطره را نورانی کنی که من درگرگ و میش تیرگی در مرز سپیده در خودم گم شده ام
آنگاه که ناگاه برگشتم و دستانم در دست تو نبود و چشمانم در ادامه ی افق تو را نمی دید که من عصر حضورم را پیدا نمی کنم
که پای آمدنم می لنگد و حتی رویا نیز مرا به مقصد نخواهد رساند که نشانی مسیر راجایی که نمی دانم گم کرده ام
.
.
شفافیت سپیدی این بامداد برفی در بلندای استقامت کوه به آشنایی کهف الشهداء تقدیم شما که به تازگی نسیم در خنکای صبحدم و به تنیدگی جان تازه در کالبد بی جانید
قلبم فشرده است ، تنم آتش گاه انتظار مرگ است و نبض گلویم نوای نیستی را می نوازد... د ستان کم توانم را در امتداد نور به سمت شما بلند می کنم و در هجوم سایه ها تسلیم می شوم ، زانو انم بر زاویه ی تند می نشینند و پیشانی ام بر سایه سار شکوه ابدیتان تا ابد خم می شودتا زمین را در زمانه ی شما بوسه باران کنم
صد حیف و هزاران افسوس !
صد حیف و هزاران افسوس که هیچ گاه به قدر شما التزام عملی به اسلام نداشته ام ...