یاد روزهای دفاع ، مقدس باد
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم *
به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم
و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم
سعید بیابانکی
از تیرها و ترکش های نخورده ، چرا لنگ می زنند ؟!
همسفره های خلوت آن روزها را ببین
این روزها چه ساده به هم انگ می زنند !
درد است از وحشت رسوا شدن هنوز
ما را به رنگ جماعتشان ، رنگ می زنند
بازی عوض شده !
همان همقطارها
از داخل قطار به هم سنگ می زنند !
یوسف !
به بدنامی خود اعتراف کن
از هر طرف به پیرهنت چنگ می زنند
بیهوده دل نبند به این خط روی آب
روزی تمام اسکله ها ، زنگ می زنند ..
« سردار سعید قاسمی »