اصلا من بهایی ام!
داشتیم سر رفتن به مسجد بحث می کردیم که آقا رسیدند خیلی شاد و پر نشاط .سلام و احوالپرسی که کردند،جریان نیومدن دوستم به مسجد را به ایشون گفتم.گفتم می گه دیوونه امبیام مسجد! که آقا بهش گفتند:پس با این حساب تکلیف ما روشن شد!
رفیقم ادامه داد:اصلا من بهایی ام!
خیلی جا خوردیم.منتظر بودیم ببینیم آقا چه کار می کنن/!که رو کردند به دوستم و گفتن:به به !چقدر خوبه آدم صریح و صادق عقیده شو بگه!بعد هم ادامه دادند ما اگر بمیریم از ما نمی پرسن چقدر تعصب داشتی؟ می پرسن چقدر تحقیق کرده بودی؟ راستی بگو ببینم :بهایی چه جور دینیه؟یه وقت دیدی ما هم متوجه اشتباهمون شدیم و اومدیم بهایی شدیم!×گفت:ببینید تو دین بهایی تک همسریه ،ولی مسلمونا چی؟چند تا زن می گیرن!
اینجا بود که آقا مشکل رفیقم رو فهمیدند که چیه،بسیار خوب مساله رو براش حل کردند.فقط یک ربع وقت می خواست!
از اون به بعد دوستم شد یک مسجدی پرو پا قرص.
خاطره ای از شهید بهشتی به نقل از کتاب هم حسینی بود هم بهشتی