بغض هشت ساله
این روزها از اقصا نقاط بوی توطعه می آید
بوی لاشه ی متعفن وسوسه ی خناس !
پچ پچ های پوچ ...
زمزمه های نیستی
همه چیز برای نابودی آماده است
بوی خونابه می آید
درندگانی که یکی پس از دیگری کالبد می درند و خون می نوشند
پیروانی که در مجاورت لبخند شیطان به هم دشنام می گویند
و پیامبری که مهربانیش فراموش شده !
و من آموخته بودم سکوت را هنگا م بیم آبرویی
شاید دیر
شاید به هنگام
نمی دانم ولی ...
آنچه تدبیر است
رقم خواهد خورد
می دانم که گاهی باید شهید شوی
وقتی شیطان را در نمای انسانیش به تمامیت شاهد بوده ای
نمی دانم چه خواهد شد ...
این روزها سکوت به قیمت افزونی درنده خویی شیطان است
به قیمت فتنه انگیزی برادران شیطان
که من فرزند آزاده گی ام
اگرچه مسافرم
اگرچه پای رفتن نیست
اگر چه جای ماندن نیست
اگرچه گاهی حقیقت شهید خواهد شد ولی
به زودی پرده ی رسوایی شیطان در میان خواهد بود
چه فرومایه برادران شیطان !
.
.
.
و یکبار برای همیشه
خواهم گفت بغض در گلو مانده ی هشت ساله را
همه چیز از مسجد بلال و جشنواره آخرین منجی شروع شد ...